صائب تبریزی (ابیات برگزیده)/ساده لوحان جنون از بیم محشر فارغند
' | صائب تبریزی (ابیات برگزیده) (ساده لوحان جنون از بیم محشر فارغند) از صائب تبریزی |
' |
ساده لوحان جنون از بیم محشر فارغند بیم رسوایی نباشد نامهی ننوشته را شد ره خوابیده بیدار و همان آسودهاند برده گویا خواب مرگ این همرهان خفته را زود گردد چهرهی بیشرم، پامال نگاه میرود گلشن به غارت، باغبان خفته را عالم از افسردگان یک چشم خواب آلود شد کو قیامت تا برانگیزد جهان خفته را؟ مشمر ز عمر خود نفس ناشمرده را دفتر مساز این ورق باد برده را بپذیر عذر بادهکشان را، که همچو موج در دست خویش نیست عنان، آب برده را میکند باد مخالف، شور دریا را زیاد کی نصیحت میدهد تسکین، دل آزرده را گریه بسیار بود، نو به وجود آمده را خاک زندان بود از چرخ فرود آمده را ساحلی نیست بجز دامن صحرای عدم خس و خاشاک به دریای وجود آمده را عیدست مرگ، دست به هستی فشانده را پروای باد نیست چراغ نشانده را چند باشم زان رخ مستور، قانع با خیال ؟ در گریبان تا به کی ریزم گل ناچیده را؟ شبنم ز باغبان نکشد منت وصال معشوق در کنار بود پاک دیده را آسمان آسوده است از بیقراریهای ما گریهی طفلان نمیسوزد دل گهواره را شاید به جوی رفته کند آب بازگشت چون شد تهی ز باده، مبین خوار شیشه را چون آمدی به کوی خرابات بیطلب بر طاق نه صلاح و فرود آر شیشه را شد جهان در چشم من از رفتن جانان سیاه برد با خود میهمان من چراغ خانه را میل دل با طاق ابروی بتان امروز نیست کج بنا کردند از اول، قبلهی این خانه را آسمانها در شکست من کمرها بستهاند چون نگه دارم من از نه آسیا یک دانه را عقل میزان تفاوت در میان میآورد عشق در یک پله دارد کعبه و بتخانه را از خرابی چون نگه دارم دل دیوانه را؟ سیل یک مهمان ناخوانده است این ویرانه را رحم کن بر ما سیه بختان، که با آن سرکشی شمع در شبها به دست آرد دل پروانه را حسن و عشق پاک را شرم و حیا در کار نیست پیش مردم شمع در بر میکشد پروانه را کم نشد از گریه اندوهی که در دل داشتم پاک نتوان کرد با دامان تر آیینه را دریاب اگر اهل دلی، پیشتر از صبح چون غنچهی نشکفته نسیم سحری را خمارآلودهی یوسف به پیراهن نمیسازد ز پیش چشم من بردار این مینای خالی را مه نو مینماید گوشهی ابرو، تو هم ساقی چو گردون بر سر چنگ آر آن جام هلالی را جان محال است که در جسم بود فارغبال خواب آشفته بود مردم زندانی را به امیدی که چون باد بهار از در درون آیی چو گل در دست خود داریم نقد زندگانی را حیات جاودان بیدوستان مرگی است پابرجا به تنهایی مخور چون خضر آب زندگانی را غنان سیل را هرگز شکست پل نمیگیرد نگردد قد خم مانع، شتاب زندگانی را شود آسان دل از جان برگرفتن در کهنسالی که در فصل خزان، برگ از هوا گیرد جدایی را سزای توست چون گل گریهی تلخ پشیمانی که گفت ای غنچهی غافل، دهن پیش صبا بگشا؟ شکایت نامهی ما سنگ را در گریه میآرد مهیای گرستن شو، دگر مکتوب ما بگشا میان اگر نکنی باز، اختیار از توست به حق خندهی گل کز جبین گره بگشا! با نامرادی از همه کس زخم میخوریم این وای اگر سپهر رود بر مراد ما در رزمگه، برهنه چو شمشیر میرویم در دست دشمن است سلاح نبرد ما تا دور ازان لب شکرین همچو نی شدیم ترجیع بند ناله بود، بند بند ما شیوهی ما سخت جانان نیست اظهار ملال لالهها بیداغ میرویند از کهسار ما گریه بر حال کسان بیشتر از خود داریم بر مراد دگران سیر کند اختر ما یارب، که دعا کرد که چون قافلهی موج آسایش منزل نبود در سفر ما مادر از فرزند ناهموار خجلت میکشد خاک سر بالا نیارد کرد از تقصیر ما همطالع بیدیم درین باغ، که باشد سر پیش فکندن، ثمر پیشرس ما گردبادی را که میبینی درین دامان دشت روح مجنون است میآید به استقبال ما اینجاکه منم، قیمت دل هر دو جهان است آنجاکه تویی، در چه حساب است دل ما هر چند از بلای خدا میرمند خلق دل را به آن بلای خدا دادهایم ما هستی ز ما مجوی، که در اولین نفس این گرد را به باد فنا دادهایم ما چون بر زبان حدیث خداترسی آوریم ؟ ترک قدح ز بیم عسس کردهایم ما روشن شود چراغ دل ما ز یکدیگر چون رشتههای شمع به هم زندهایم ما بار گران، سبک به امید فکندن است عمری است بر امید عدم زندهایم ما چون حباب از یکدلان باده نابیم ما از هواداران پابرجای این آبیم ما بر دلی ننشیند از گفتار ما هرگز غبار ماهیان بیزبان عالم آبیم ما نارساییهای طالع مانع است از اتحاد ورنه با موی میان یار همتابیم ما هیچ کس را دل نمیسوزد به درد ما، مگر در سواد آفرینش، چشم بیماریم ما؟ بلبلان در راه ما بیهوده میریزند خار دیدهای از دامن گل پاکتر داریم ما آنچه ما از دلسیاهی با جوانی کردهایم هرچه با ما میکند پیری، سزاواریم ما هر که پا کج میگذارد، ما دل خود میخوریم شیشهی ناموس عالم در بغل داریم ما از غبار کاروان چون چشم برداریم ما؟ چون مه کنعان عزیزی در سفر داریم ما صاحب نامند از ما عالم و ما تیرهروز طالع برگشتهی نقش نگین داریم ما نیست در طینت جدایی عاشق و معشوق را شمع از خاکستر پروانه میریزیم ما از شبیخون خمار صبحدم آسودهایم مستی دنباله دار چشم خوبانیم ما چشم ما چون زاهدان بر میوهی فردوس نیست تشنهی بویی ازان سیب زنخدانیم ما از حجاب عشق نتوانیم بالا کرد سر در تماشاگاه لیلی بید مجنونیم ما با رفیقان موافق، بند و زندان گلشن است هر که شد دیوانه، چون زنجیر همپاییم ما فیض ما دیوانگان کم نیست از ابر بهار خوشه بندد دانهی زنجیر در زندان ما رزق ما آید به پای میهمان از خوان غیب میزبان ماست هر کس میشود مهمان ما در گرفتاری ز بس ثابتقدم افتادهایم برنخیزد ناله از زنجیر در زندان ما از بال و پر غبار تمنا فشاندهایم بر شاخ گل گران نبود آشیان ما گفتیم وقت پیری، در گوشهای نشینیم شد تازیانهی حرص، قد خمیدهی ما هرچند دیدهها را، نادیده میشماری هر جا که پاگذاری، فرش است دیدهی ما خوش بود در قدم صافدلان جان دادن کاش در پای خم میشکند شیشهی ما ما از تو جداییم به صورت، نه به معنی چون فاصلهی بیت بود فاصلهی ما مهرهی گل، پی بازیچهی اطفال خوش است دل صد پاره بود سبحهی صد دانهی ما روزگاری است که در دیر مغان میریزد آب بر دست سبو، گریهی مستانه ما تیره روزیم، ولی شب همه شب میسوزد شمع کافوری مهتاب به ویرانهی ما نسیم صبح فنا تیغ بر کف استاده است نفس چگونه بر آرد چراغ هستی ما؟ پیری و طفلمزاجی به هم آمیختهایم تا شب مرگ به آخر نرسد بازی ما غنچهی دلگیر ما را برگ شکرخند نیست ای نسیم عافیت، شبگیر کن از کوی ما تو پا به دامن منزل بکش که تا دامن هزار مرحله دارد شکستهپایی ما دولت بیدار اگر یک چند بیخوابی کشید کرد در ایام بخت ما، قضای خوابها مرا از قید مذهبها برون آورد عشق او که چون خورشید طالع شد، نهان گردند کوکبها به یک کرشمه که در کار آسمان کردی هنوز میپرد از شوق، چشم کوکبها گفتگوی کفر و دین آخر به یک جا میکشد خواب یک خواب است و باشد مختلف تعبیرها بر کلاه خود حبابآسا چه میلرزی، که شد تاج شاهان، مهرهی بازیچهی تقدیرها تا کرد ترک می دلم، یک شربت آب خوش نخورد بیمار شد طفل یتیم، از اختلاف شیرها نمیبود اینقدر خواب غرور دلبران سنگین اگر میداشت آوازی، شکست شیشهی دلها دلم به پاکی دامان غنچه میلرزد که بلبلان همه مستند و باغبان تنها صحبت غنیمت است به هم چون رسیدهایم تا کی دگر به هم رسد این تختهپارهها نیست صائب ملک تنگ بیغمی جای دو شاه زین سبب طفلان جدل دارند با دیوانهها جز این که داد سر خویش را به باد حباب چه طرف بست ندانم ز پوچگوییها؟ چو فرد آینه با کاینات یکرو باش که شد سیاه رخ کاغذ از دوروییها چنان که شیر کند خواب طفل را شیرین فزود غفلت من از سفیدموییها ایمنی جستم ز ویرانی، ندانستم که چرخ گنج خواهد خواست جای باج ازین ملک خراب شاه و گدا به دیدهی دریادلان یکی است پوشیده است پست و بلند زمین در آب نمیخلد به دلی نالهی شکایت من شکست شیشه من بیصداست همچو حباب از رخت آیینه را خوش دولتی رو داده است در درون خانهاش ماه است و بیرون آفتاب بهشت بر مژه تصویر میکند مهتاب پیاله را قدح شیر میکند مهتاب فروغ صحبت روشندلان غنیمت دان پیاله گیر که شبگیر میکند مهتاب از چشم نیممست تو با یک جهان شراب ما صلح میکنیم به یک سرمه دان شراب ! من در حجاب عشقم و او در نقاب شرم ای وای اگر قدم ننهد در میان شراب به احتیاط ز دست خضر پیاله بگیر مباد آب حیاتت دهد به جای شراب ! بود ز وضع جهان هایهای گریهی من ز سنگلاخ فغان ساز میکند سیلاب مجوی در سفر بیخودی مقام از من که در محیط، کمر باز میکند سیلاب من آن شکسته بنایم درین خراب آباد که در خرابی من ناز میکند سیلاب آبرو در پیش ساغر ریختن دونهمتی است گردنی کج میکنی، باری می از مینا طلب اهل همت را مکرر دردسر دادن خطاست آرزوی هر دو عالم را ازو یکجا طلب معیار دوستان دغل، روز حاجت است قرضی به رسم تجربه از دوستان طلب خاکیان پاک طینت، دانهی یک سبحهاند هر که یک دل را نوازش کرد، عالم را نواخت واسوختگی شیوهی ما نیست، و گرنه از یک سخن سرد، دل ناز توان سوخت خودنمایی نیست کار خاکساران، ور نه من مشت خونی میتوانستم به پای دار ریخت بس که گشتم مضطرب از لطف بیاندازهاش تا به لب بردن، تمام این ساغر سرشار ریخت صد عقده زهد خشک به کارم فکنده بود ذکرش به خیر باد که تسبیح من گسیخت ! دست بر هر چه فشاندم به رگ جان آویخت دامن از هر چه کشیدم به گریبان آویخت گفتم از وادی غفلت قدمی بردارم کوهم از پای گرانخواب به دامان آویخت ذوق نظارهی گل در نگه پنهان است ای مقیمان چمن، رخنهی دیوار کجاست ؟ دخل جهان سفله نگردد به خرج کم چندان که میبرند به خاک، آرزو به جاست خار خاری به دل از عمر سبکرو مانده است مشت خار و خسی از سیل به ویرانه به جاست شب که صحبت به حدیث سر زلف تو گذشت هر که برخاست زجا، سلسله بر پا برخاست ! کرد تسلیم به من مسند بیتابی را هر سپندی که درین انجمن از جا برخاست برسان زود به من کشتی می را ساقی که عجب ابر تری باز ز دریا برخاست ! رفتن از عالم پر شور به از آمدن است غنچه دلتنگ به باغ آمد و خندان برخاست کدام راه زد این مطرب سبک مضراب ؟ که هوش از سر من آستینفشان برخاست در چشم پاکبازان، آن دلنواز پیداست آیینه صاف چون شد، آیینه ساز پیداست غیر از خدا که هرگز، در فکر او نبودی هر چیز از تو گم شد، وقت نماز پیداست عتاب و لطف ز ابروی گلرخان پیداست صفای هر چمن از روی باغبان پیداست مرا که خرمن گل در کنار میباید ازین چه سود که دیوار گلستان پیداست ؟ دل آزاده درین باغ اقامت نکند وحشت سرو ز برچیدن دامان پیداست به خموشی نشود راز محبت مستور چه زنی مهر بر آن نامه که مضمون پیداست ؟ بی طراوت نشود سرو جوانی که تراست در شکر خواب بهارست خزانی که تراست حرف حق گرچه بلندست زمن چون منصور سر دارست بسامانتر ازین سر که مراست هر که افتاد، ز افتادگی ایمن گردد چه کند سیل به دیوار خرابی که مراست ؟ بحر، روشنگر آیینهی سیلاب بود پیش رحمت چه بود گرد گناهی که مراست ؟ از بس کتاب در گرو باده کردهایم امروز خشت میکدهها از کتاب ماست ! یک نقطه انتخاب نکرده است هیچ کس خال بیاض گردن او انتخاب ماست در ظاهر اگر شهپر پرواز نداریم افشاندن دست از دو جهان، بال و پر ماست روشن شود از ریختن اشک، دل ما ابریم که روشنگر ما در جگر ماست احوال خود به گریه ادا میکنیم ما مژگان چو طفل بسته زبان ترجمان ماست تنها نهایم در ره دور و دراز عشق آوارگی چو ریگ روان همعنان ماست پرستشی که مدام است، می پرستی ماست شبی که صبح ندارد سیاه مستی ماست تا دادهام عنان توکل ز دست خویش کارم همیشه در گره از استخاره هاست نادان دلش خوش است به تدبیر ناخدا غافل که ناخدا هم ازین تخته پارههاست همین نه خانهی ما در گذار سیلاب است بنای زندگی خضر نیز بر آب است اگر چه موی سفیدست صبح آگاهی به چشم نرم تو بیدرد، پردهی خواب است دارد خط پاکی به کف از سادهدلیها دیوانهی ما را چه غم از روز حساب است ؟ در عالم فانی که بقا پا به رکاب است گر زندگی خضر بود، نقش بر آب است از مردم دنیا طمع هوش مدارید بیداری این طایفه خمیازهی خواب است چون کوه، بزرگان جهان آنچه به سائل بی منت و بی فاصله بخشند، جواب است ! در دست دیگران بود آزاد کردنم در چارسوی دهر، دلم طفل مکتب است از بهار نوجوانی آنچه برجا مانده است در بساط من، همین خواب گران غفلت است چشم از برای روی عزیزان بود به کار یعقوب را به دیدهی بینا چه حاجت است ؟ مرا ز پیر خرابات نکتهای یادست که غیر عالم آب آنچه هست بر بادست گنه به ارث رسیده است از پدر ما را خطا ز صبح ازل، رزق آدمیزادست ما ازین هستی ده روزه به جان آمدهایم وای بر خضر که زندانی عمر ابدست نیست در عالم ایجاد بجز تیغ زبان بیگناهی که سزاوار به حبس ابدست ! ز سادگی است به فرزند هر که خرسندست که مادر و پدر غم، وجود فرزندست دل درستی اگر هست آفرینش را همان دل است که فارغ ز خویش و پیوندست به زیر خاک غنی را به مردم درویش اگر زیادتیی هست، حسرتی چندست غافل کند از کوتهی عمر شکایت شب در نظر مردم بیدار، بلندست این هستی باطل چو شرر محض نمودست یک چشم زدن ره ز عدم تا به وجودست کیفیت طاعت مطلب از سر هشیار مینای تهی بی خبر از ذوق سجودست گریه شمع از برای ماتم پروانه نیست صبح نزدیک است، در فکر شب تار خودست از شرم نیست بال و پر جستجو مرا چون باز چشم بسته شکارم دل خودست خبر ز تلخی آب بقا کسی دارد که همچو خضر گرفتار عمر جاویدست ترک عادت، همه گر زهر بود، دشوارست روز آزادی طفلان به معلم بارست جهان به مجلس مستان بی خرد ماند که در شکنجه بود هر کشی که هشیارست دل بی وسوسه از گوشه نشینان مطلب که هوس در دل مرغان قفس بسیارست بر جگر سوختگانی که درین انجمنند سینهی گرم مرا حق نفس بسیارست حضور خاطر اگر در نماز معتبرست امید ما به نماز نکرده بیشترست شرر به آتش و شبنم به بوستان برگشت حضور خاطر عاشق هنوز در سفرست آنچه مانده است ز ته جرعه عمرم باقی خوردنش خون دل و ماندن او دردسرست رخسارهی ترا به نقاب احتیاج نیست هر قطره عرق به نگهبان برابرست غمنامهی حیات مرا نیست پشت و روی بیداریم به خواب پریشان برابرست هر که مست است درین میکده هشیارترست هر که از بیخبران است خبردارترست از گل روی تو، غافل که تواند گل چید؟ که ز شبنم، عرق شرم تو بیدارترست بار بردار ز دلها که درین راه دراز آن رسد زود به منزل که گرانبارترست در طلب، ما بی زبانان امت پروانهایم سوختن از عرض مطلب پیش ما آسانترست حیرت مرا ز همسفران پیشتر فکند پای به خواب رفته درین ره روانترست در کارخانهای که ندانند قدر کار از کار هر که دست کشد کاردانترست آب در پستی عنان خویش نتواند گرفت عمر را در موسم پیری شتاب دیگرست اظهار عشق را به زبان احتیاج نیست چندان که شد نگه به نگه آشنا بس است بید مجنونیم در بستانسرای روزگار سر به پیش انداختن از شرم، بار ما بس است استادهاند بر سر پا شعلهها تمام امشب کدام سوخته مهمان آتش است ؟ نیست باز آمدن از فکر و خیال تو مرا با رفیقان موافق، سفر دور خوش است پیشی قافلهی ما به سبکباری نیست هر که برداشته بار از دگران در پیش است ز خم طلوع سهیل شراب نزدیک است ز کوه سر زدن آفتاب نزدیک است به هر چه دست زنی، میتوان خمار شکست زمین میکدهی ما به آب نزدیک است نالهی سوخته جانان به اثر نزدیک است دست خورشید به دامان سحر نزدیک است کار آتش کند آبی که به تلخی بخشند ورنه دریا به من تشنه جگر نزدیک است در پایهی خود، هیچ کسی خرد نباشد تا جغد بود ساکن ویرانه، بزرگ است بس که با سنگ ز سختی دل من یکرنگ است سنگ بر شیشهی من، شیشه زدن بر سنگ است حفظ صورت میتوان کردن به ظاهر در نماز روی دل را جانب محراب کردن مشکل است مست نتوان کرد زاهد را به صد جام شراب این زمین خشک را سیراب کردن مشکل است میتوان بر خود گوارا کرد مرگ تلخ را زندگانی را به خود هموار کردن مشکل است گفتگوی اهل غفلت قابل تاویل نیست خواب پای خفته را تعبیر کردن مشکل است با خیال خشک تا کی سر به یک بالین نهم ؟ دست در آغوش با تصویر کردن مشکل است نیست از مستی، زنم گر شیشهی خالی به سنگ جلوه گاه یار را بی یار دیدن مشکل است گر چاک گریبان ننکند راهنمایی طفلان چه شناسند که دیوانه کدام است عشق از ره تکلیف به دل پا نگذارد سیلاب نپرسد که در خانه کدام است نیست پروای عدم دلزدهی هستی را از قفس مرغ به هر جا که رود بستان است پیالهای که ترا وارهاند از هستی اگر به هر دو جهان میدهند، ارزان است از شب بخت سیاهم صبح امیدی نزاد حرف خواب آلودگان است این که شب آبستن است جوی شیر از جگل سنگ بریدن سهل است هر که بر پای هوس تیشه زند کوهکن است نالهی مظلوم در ظالم سرایت میکند زین سبب در خانهی زنجیر دایم شیون است روشندلان همیشه سفر در وطن کنند استاده است شمع و همان گرم رفتن است میشوم من داغ، هر کس را که میسوزد فلک از چراغ دیگران غمخانهی من روشن است کفارهی شراب خوریهای بی حساب هشیار در میانهی مستان نشستن است غافل مشو ز مرگ، که در چشم اهل هوش موی سفید رشته به انگشت بستن است در محرم تا چه خونها در دل مردم کند محنت آبادی که عیدش در بدر گردیدن است سیل درماندهی کوتاهی دیوار من است بی سرانجامی من خانه نگهدار من است دوستان آینهی صورت احوال همند من خراب توام و چشم تو بیمار من است