صائب تبریزی (ابیات برگزیده)/از خون چو داغ لاله حصار دل من است
' | صائب تبریزی (ابیات برگزیده) (از خون چو داغ لاله حصار دل من است) از صائب تبریزی |
' |
از خون چو داغ لاله حصار دل من است هر جا که بوی خون شنوی منزل من است با پاکدامنان نظری هست حسن را تا آفتاب سرزده، در خانه من است خزان ز غنچهی تصویر، راست میگذرد همیشه جمع بود خاطری که غمگین است درین دو هفته که مهمان این چمن شدهای به خنده لب مگشا، روزگار گلچین است به قرب گلعذاران دل مبندید وصیت نامه شبنم همین است غربت مپسندید که افتید به زندان بیرون ز وطن پا مگذارید که چاه است تیره بختیهای ما از پستی اقبال نیست از بلندی شمع ما پرتو به دور انداخته است غافل مشو ز پاس دل بیقرار ما کاین مرغ پرشکسته قفسها شکسته است خواهد ثواب بت شکنان یافت روز حشر سنگین دلی که توبهی مارا شکسته است! جام شراب، مرهم دلهای خسته است خورشید، مومیایی ماه شکسته است بر حسن زود سیر بهار اعتماد نیست شبنم به روی گل به امانت نشسته است پیوسته است سلسله موجها به هم خود را شکسته، هر که دل ما شکسته است از حال دل مپرس که با اهل عقل چیست دیوانهای میانهی طفلان نشسته است صد بیابان درمیان دارند از بی نسبتی گر به ظاهر کوه باصحرا به هم پیوسته است خنده بیجاست برق گریهی بی اختیار اشک تلخ و قهقه مینا به هم پیوسته است غافل است از جنبش بی اختیار نبض خویش آن که پندارد که در دست اختیاری داشته است کنعان ز آب دیده یعقوب شد خراب ابر سفید اینهمه باران نداشته است جز روی او که در عرق شرم غوطه زد یک برگ گل هزار نگهبان نداشته است گردن مکش ز تیغ شهادت که این زلال از جویبار ساقی کوثر گذشته است از ما سراغ منزل آسودگی مجو چون باد، عمر ما به تکاپو گذشته است این گردباد نیست که بالا گرفته است از خود رمیدهای است که صحرا گرفته است غم پوشش برونم را گرفته است خیال نان درونم را گرفته است ز فکر جامه ونان چون برآیم ؟ که بیرون و درونم را گرفته است از دست رستخیز حوادث کجا رویم ؟ ما را میان بادیه باران گرفته است یک دلشده در دام نگاهت نگرفته است در هالهی آغوش، چو ماهت نگرفته است برگرد به میخانه ازین توبهی ناقص تا پیر خرابات به راهت نگرفته است خمیازهی نشاط است، روی گشادهی گل ورنه که از ته دل، در این جهان شکفته است ؟ سپهر خون به دلم میکند، نمیداند که آبروی سفال شکسته از باده است داند که روح در تن خاکی چه میکشد هر ناز پروری که به غربت فتاده است سیل در بنیاد تقوی از بهار افتاده است توبه را آتش به جان از لاله زار افتاده است هست امید زیستن از بام چرخ افتاده را وای بر آن کس کز اوج اعتبار افتاده است سنبل زلف از رخش تا برکنار افتاده است گل چو تقویم کهن از اعتبار افتاده است نه لباس تندرستی، نه امید پختگی میوه خامم به سنگ از شاخسار افتاده است هرگز از من چون کمان بر دست کس زوری نرفت این کشاکش در رگ جانم چه کار افتاده است ؟ داغ می گل گل به طرف دامنم افتاده است همچو مینا میکشی بر گردنم افتاده است تا گذشتی گرم چون خورشید از ویرانهام از گرستن گل به چشم روزنم افتاده است غفلت پیریم از عهد جوانی بیش است خواب ایام بهارم به خزان افتاده است بخت ما چون بید مجنون سرنگون افتاده است همچو داغ لاله، نان ما به خون افتاده است میتوان خواند از جبین خاک، احوال مرا بس که پیش یار حرفم بر زمین افتاده است ! چون غنچه این بساط که بر خویش چیدهای تا میکشی نفس، همه را باد برده است تا دل از دستم شراب ارغوانی برده است خضر را پندارم آب زندگانی برده است ! آن که بزم غیر را از خنده پر گل کرده است خاطر ما را پریشانتر ز سنبل کرده است این چه رخسارست، گویا چهره پرداز بهار آب و رنگ صد چمن را صرف یک گل کرده است نقش پای رفتگان هموار سازد راه را مرگ را داغ عزیزان بر من آسان کرده است جان میدهد چو شمع برای نسیم صبح هر کس تمام شب نفس آتشین زده است مرا به بلبل تصویر رحم میآید که در هوای تو بال و پری به هم نزده است خاطر از سبحه و زنار مکدر شده است ریسمان بازی تقلید مکرر شده است شبنم از سعی به سرچشمهی خورشید رسید قطره ماست که زندانی گوهر شده است از باده خشک لب شدن و مردنم یکی است تا شیشهام تهی شده، پیمانه پر شده است هیچ کس مشکل ما را نتوانست گشود تا به نام که طلسم دل ما بسته شده است ؟ ای که میپرسی ز صحبتها گریزانی چرا در بساطم وقت ضایع کردنی کم مانده است از مرگ به ما نیم نفس بیش نمانده است یک گام ز سیلاب به خس بیش نمانده است چون برگ خزان دیده و چون شمع سحرگاه از عمر مرا نیم نفس بیش نمانده است نه کوهکنی هست درین عرصه، نه پرویز آوازهای از عشق و هوس بیش نمانده است یک عمر میتوان سخن از زلف یار گفت در بند آن مباش که مضمون نمانده است یک دل گشاده از نفس گرم من نشد این باغ پر ز غنچهی تصویر بوده است دیوانه شو که عشرت طفلانهی جهان در کوچهی سلامت زنجیر بوده است شیرازهی طرب خط پیمانه بوده است سیلاب عقل گریهی مستانه بوده است امروز کردهاند جدا، خانه کفر و دین زین پیش، اگر نه کعبه صنمخانه بوده است در زمان عشق ما کفرست، ورنه پیش ازین گاهگاهی رخصت بوس و کناری بوده است سیری ز دیدن تو ندارد نگاه من چون قحط دیدهای که به نعمت رسیده است ای غزال چین، چه پشت چشم نازک میکنی ؟ چشم ما آن چشمهای سرمه سا را دیده است خونی که مشک گشت، دلش میشود سیاه زان سفله کن حذر که به دولت رسیده است فلک پیر بسی مرگ جوانان دیده است این کمان، پشت سر تیر فراوان دیده است تسلیم میکند به ستم ظلم را دلیر جرم زمانه ساز، فزون از زمانه است به دوست نامه نوشتن، شعار بیگانه است به شمع، نامهی پروانه، بال پروانه است اگر ز اهل دلی، فیص آسمان از توست که شیشه هر چه کند جمع، بهر پیمانه است غفلت نگشت مانع تعجیل، عمر را در خواب نیز قافله ما روانه است در گوشه فقس مگر از دل برآورم این خارهاکه در دلم از آشیانه است بود تا در بزم یک هشیار، ساقی مینخورد باغبان آبی ننوشد تا گلستان تشنه است آنچه برگ عیش میدانی درین بستانسرا پیش چشم اهل بینش، دست بر هم سودهای است عافیت میطلبی، پای خم از دست مده که بلاها همه در زیر سر هشیاری است قانع از قامت یارست به خمیازهی خشک بخت آغوش من و طالع محراب یکی است دل سودازده را راحت و آزار یکی است خانه پردود چو شد، روز و شب تار یکی است قرب و بعد از طرف توست چو حق نشناسی نسبت نقطه ز اطراف به پرگار یکی است ادب پیر خرابات نگهداشتنی است طبع پیران و دل نازک اطفال یکی است نور ماه و انجم و خورشید پیش من یکی است آن که این آیینهها را میکند روشن یکی است توان به زنده دلی شد ز مردگان ممتاز وگرنه سینه و لوح مزار هر دو یکی است به نسیمی ز گلستان سفری میگردد برگ عیش من و اوراق خزان هر دو یکی است بغیر دل که عزیز و نگاه داشتنی است جهان و هرچه درو هست، واگذاشتنی است بگشای چاک سینه که بر منکران حشر روشن شود که صبح قیامت دمیدنی است یک دیدن از برای ندیدن بود ضرور هر چند روی مردم دنیا ندیدنی است نشاط یکشبهی دهر را غنیمت دان که میرود چو حنا این نگار دست به دست میان شیشه و سنگ است خصمی دیرین دل مرا و ترا چون توان به هم پیوست ؟ روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار تا نظر واکرد، چشم از عالم ایجاد بست تا بوی گلی سلسله جنبان نسیم است بر ما ره آمد شد بستان نتوان بست محتسب از عاجزی دست سبوی باده بست بشکند دستی که دست مردم افتاده بست عاقبت زد بر زمین چون نقش پایم بی گناه داشتم آن را که عمری چون دعا بر روی دست مرو به مجلس می گر به توبه میلرزی سبو همیشه نیاید برون ز آب درست از می، خمار آن لب میگون ز دل نرفت داغ شراب را نتواند شراب شست درین بساط، بجز شربت شهادت نیست میی که تلخی مرگ از گلو تواند شست شیرین به جوی شیر بر آمیخت چون شکر خسرو دلش خوش است که بزم وصال ازوست دلبستگی است مادر هر ماتمی که هست میزاید از تعلق ما هر غمی که هست بر مهلت زمانهی دون اعتماد نیست چون صبح در خوشی بسر آور دمی که هست صبح آدینه و طفلان همه یک جا جمعند بر جنون میزنم امروز که بازاری هست! عرق شرم مرا فرصت نظاره نداد دیده خون میخورد آنجا که نگهبانی هست رسم است که از جوش ثمر شاخ شود خم ای پیر، ترا حاصل ازین قد دو تا چیست ؟ داغ عمر رفته افسردن نمیداند که چیست آتش این کاروان، مردن نمیداند که چیست خامهی نقش اگر گردد نسیم دلگشا غنچهی تصویر، خندیدن نمیداند که چیست ای خضر، غیر داغ عزیزان و دوستان حاصل ترا ز زندگی جاودانه چیست ؟ دل رمیده ما را به چشم خود مسپار سیاه مست چه داند نگاهبانی چیست ای کوه طور، گردن دعوی مکن بلند آخر دل شکسته ما جلوهگاه کیست ؟ مکن سپند مرا دور از حریم وصال که بیقراری من خالی از تماشا نیست تشنه چشمان را ز نعمت سیر کردن مشکل است دشت اگر دریا شود، ریگ روان سیراب نیست از عمر رفته حاصل من آه حسرت است جز زنگ از شمردن این زر به دست نیست شبنم دو بار بازی بستان نمیخورد دل را به رنگ و بوی جهان بازگشت نیست ای که خود را در دل ما زشت منظر دیدهای رنگ خود را چاره کن، آیینهی ما زرد نیست سینه صافان را غباری گر بود بر چهره است در درون خانهی آیینه راه گرد نیست امید دلگشاییم از ماه عید نیست این قفل بسته، گوش به زنگ کلید نیست چشم من و جدا ز تو، آنگاه روشنی ؟ روزم سیاه باد که چشمم سفید نیست هر که پیراهن به بدنامی درید آسوده شد بر زلیخا طعن ارباب ملامت، بارنیست مرا به ساغری ای خضر نیک پی دریاب که بی دلیل ز خود رفتم میسر نیست پیراهنی کجاست که بر اهل روزگار روشن شود که دیدهی یعقوب کور نیست اختلافی نیست در گفتار ما دیوانگان بیش از یک ناله در صد حلقهی زنجیر نیست بیقراران نامه بر از سنگ پیدا میکنند کوهکن را قاصدی بهتر ز جوی شیر نیست سیل از بساط خانه بدوشان چه میبرد؟ ملک خراب را غمی از ترکتاز نیست خاک ما را از گل بیت الحزن برداشتند چون سبو، پیوند دست ما به سر، امروز نیست اشک من و رقیب به یک رشته میکشد صد حیف، چشم شوخ تو گوهرشناس نیست هیچ باری از سبو بر دوش اهل هوش نیست هر که از دل بار بردارد، گران بر دوش نیست ای سکندر تا به کی حسرت خوری بر حال خضر؟ عمر جاویدان او، یک آب خوردن بیش نیست ! پشت و روی باغ دنیا را مکرر دیدهایم چون گل رعنا، خزان و نوبهاری بیش نیست در دوزخم بیفکن و نام گنه مبر آتش به گرمی عرق انفعال نیست نفس سوختهی لاله، خطی آورده است از دل خاک، که آرام در آنجا هم نیست عدم ز قرب جوار وجود زندان است وگرنه کیست که از زندگی پشیمان نیست نه همین موج ز آمد شد خود بی خبرست هیچ کس را خبر از آمدن و رفتن نیست دل نازک به نگاه کجی آزرده شود خار در دیده چو افتاد، کم از سوزن نیست به که در غربت بود پایم به زندان ای پدر یک قدم بی چاه در صحرای کنعان تو نیست ای نسیم پیرهن بر گرد از کنعان به مصر شعله شوق مرا حاجت به دامان تو نیست گر محتسب شکست خم میفروش را دست دعای باده پرستان شکسته نیست یک دل آسوده نتوان یافت در زیر فلک در بساط آسیا یک دانهی نشکسته نیست چون وانمیکنی گرهی، خود گره مشو ابرو گشاده باش چو دستت گشاده نیست چون طفل نوسوار به میدان اختیار دارم عنان به دست و به دستم اراده نیست غنچهی تصویر میلرزد به رنگ و بوی خویش در ریاض آفرینش یک دل آسوده نیست از زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشق ابروی قبله را خبری از اشاره نیست در موج پریشانی ما فاصلهای نیست امروز به جمعیت ما سلسلهای نیست بوی گل و باد سحری بر سر راهند گر میروی از خود، به ازین قافلهای نیست در بیابان جنون سلسلهپردازی نیست روزگاری است درین دایره آوازی نیست سر زلف تو نباشد سر زلف دیگر از برای دل ما قحط پریشانی نیست ! که باز حرف گلوگیر توبه را سرکرد؟ که در بدیههی مینای می روانی نیست ز خنده رویی گردون، فریب رحم مخور که رخنههای قفس، رخنه رهایی نیست مجنون به ریگ بادیه غمهای خود شمرد یاد زمانهای که غم دل حساب داشت چه ز اندیشه تجرید به خود میلرزی ؟ سوزنی بود درین راه، مسیحا برداشت دل ز جمعیت اسباب چو برداشتنی است آنقدر بار به دل نه که توانی برداشت من به اوج لامکان بردم، وگرنه پیش ازین عشقبازی پلهای از دار بالاتر نداشت قاصدان را یکقلم نومید کردن خوب نیست نامهی ما پاره کردن داشت گر خواندن نداشت آن که گریان به سر خاک من آمد چون شمع کاش در زندگی از خاک مرا بر میداشت بر سر کوی تو غوغای قیامت میبود گر شکست دل عشاق صدایی میداشت بی خبر میگذرد عمر گرامی، افسوس کاش این قافله آواز درایی میداشت بوستان، از شاخ گل، دستی که بالا کرده بود در زمان سرو خوش رفتار او بر دل گذاشت! خو به هجران کرده را ظرف شراب وصل نیست خشک لب میبایدم چون کشتی از دریا گذشت منت خشک است بار خاطر آزادگان با وجود پل مرا از آب میباید گذشت ز روزگار جوانی خبر چه میپرسی ؟ چو برق آمد و چون ابر نوبهار گذشت چون شمع، با سری که به یک موی بسته است میبایدم ز پیش نسیم سحر گذشت زمن مپرس که چون بر تو ماه و سال گذشت ؟ که روز من به شتاب شب وصال گذشت مکن به خوردن خشم و غضب ملامت من نمیتوانم ازین لقمه حلال گذشت! همچو آن رهرو که خواب آلود از منزل گذشت کعبه را گم کرد هر کس بی خبر از دل گذشت بی حاصلی نگر که شماریم مغتنم از زندگانی آنچه به خواب گران گذشت دلم ز منت آب حیات گشت سیاه خوش آن که تشنه به آب بقا رسید و گذشت زلف مشکین تو یکعمر تامل دارد نتوان سرسری ازمعنی پیچیده گذشت تا نهادم پای در وحشت سرای روزگار عمر من در فکر آزادی چو زندانی گذشت نوبهار زندگی، چون غنچه نشکفتهام جمله در زندان تنگ از پاکدامانی گذشت به کلک قاعده دانی شکستگی مرساد که توبه نامه ما با خط شکسته نوشت! فغان که کوهکن ساده دل نمیداند که راه در دل خوبان به زور نتوان یافت در پیش غنچهی دهن دلفریب او تا پسته لب گشود، دل خود به جا نیافت! خم چو گردد قد افراخته میباید رفت پل برین آب چو شد ساخته میباید رفت من گرفتم که قمار از همه عالم بردی دست آخر همه را باخته میباید رفت ساقی، ترا که دست و دلی هست می بنوش کز بوی باده دست و دل من ز کار رفت خوش وقت رهروی که درین باغ چون نسیم بی اختیار آمد و بی اختیار رفت جان به این غمکده آمد که سبک برگردد از گرانخوابی منزل سفر از یادش رفت روزگار آن سبکرو خوش که مانند شرار روزنی زین خانه تاریک پیدا کرد و رفت هر که آمد در غم آبادجهان، چون گردباد روزگاری خاک خورد، آخر به هم پیچید و رفت وقت آن کس خوش که چون برق از گریبان وجود سر برون آورد و بر وضع جهان خندید و رفت نتوان به دستگیری اخوان ز راه رفت یوسف به ریسمان برادر به چاه رفت آه کز کودک مزاجیهای ابنای زمان ابجد ایام طفلی را ز سر باید گرفت شیشه با سنگ و قدح با محتسب یکرنگ شد کی ندانم صحبت ما و تو خواهد در گرفت دامن پاکان ندارد تاب دست انداز عشق بوی پیراهن ز مصر آخر ره کنعان گرفت چون صبح اگر عزیمت صادق مدد کند آفاق را به یک دو نفس میتوان گرفت از ما به گفتگو دل و جان میتوان گرفت این ملک را به تیغ زبان میتوان گرفت از شیر مادرست به من می حلال تر زین لقمهی غمی که مرا در گلو گرفت محضر قتلش به مهر بال و پر آماده شد هر که چون طاوس دنبال خودآرایی گرفت دلم زگریهی مستانه هم صفا نگرفت فغان که آب شد آیینه و جلا نگرفت تنها نه اشک راز مرا جسته جسته گفت غماز رنگ هم به زبان شکسته گفت سر به گریبان خواب، از چه فرو بردهای ؟ بر قد روشندلان، جامه بریده است صبح حاجت شمع و چراغ، نیست شب عمر را تا تو نفس میکشی، تیغ کشیده است صبح شمعی بس است ظلمت آیینه خانه را رنگین شود ز یک گل خورشید، باغ صبح عیش امروز علاج غم فردا نکند مستی شب ندهد سود به خمیازه صبح زان پیش کز غبار نفس بی صفا شود لبریز کن سبوی خود از آب جوی صبح دل ز همدردان شود از گریه خالی زودتر وقت شمعی خوش که پا در حلقه ماتم نهاد سر به هم آورده دیدم برگهای غنچه را اجتماع دوستان یکدلم آمد به یاد بغیر شهد خموشی کدام شیرینی است که از حلاوت آن، لب به یکدیگر چسبد نه از روی بصیرت سایه بال هما افتد سیه مست است دولت، تا کجا خیزد، کجا افتد ز شرم او نگاهم دست و پا گم کرد چون طفلی که چشمش وقت گل چیدن به چشم باغبان افتد نیست امروز کسی قابل زنجیر جنون آخر این سلسله بر گردن ما میافتد! حسن در هر نگهی عالم دیگر گردد به نسیمی ورق لاله و گل بر گردد دم جان بخش نسیم سحری را دریاب پیش ازان کز نفس خلق مکدر گردد دزدی بوسه عجب دزدی خوش عاقبتی است که اگر بازستانند، دو چندان گردد! طریق کفر و دین در شاهراه دل یکی گردد دو راه است این که در نزدیکی منزل یکی گردد هرگز ز کمانخانهی ابروی مکافات تیری نگشایم که به من باز نگردد چو برگ سبز کز باد خزانی زرد میگردد نشیند هر که با من یک نفس، همدرد میگردد