سنایی غزنوی (قصاید)/ای ز آواز و جمال تو جهان پر طربی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سنایی غزنوی (قصاید) (ای ز آواز و جمال تو جهان پر طربی) از سنایی غزنوی |
' |
ای ز آواز و جمال تو جهان پر طربی | وز پی هر دو شده جان و دلم در طلبی | |
چشم و گوش همه از لحن و رخت پر در و گل | پس چرا قسمتم از هر دو عنا و تعبی | |
گر ز آهن دل من در کف تو گشت چو موم | ور چو یعقوب ز عشق تو کنم واهربی | |
ناید از خود عجبم زان که به آواز و به روی | داری از یوسف و داوود پیمبر نسبی | |
آنچه با این دل من چشم چو بادام تو کرد | نکند هرگز با مهره کف بوالعجبی | |
پس دل خون شدهی تافتهی تیرهی من | کو همی در دو صفت داشت ز زلفت حسبی | |
شد مگر حلقهای از زلف تو و شاید از آنک | خون اگر مشک شود طبع ندارد عجبی | |
صد دل خون ده در یک شکن زلف تو هست | همچو عناب در آویخته اندر عنبی | |
تا همی رقص کند در چمن عشرت و عیش | ماه رقاص نهادست سپهرت لقبی | |
شدم از طمع وصال تو چو یک برگ از کاه | تا بر آن سیم تو دیدم زد و بیجاده لبی | |
بند بندم همه بگشاد چو تو زی از ماه | تا تو بر تارک خورشید ببستی قصبی | |
چاک ماندست دلم چون دل خرما تا تو | چاک داری ز پس و پیش ببسته سلبی | |
جان بابا مکن این کبر مبادا که به عدل | روزگارت کند از رنج دل من ادبی | |
ابلهم خوانی و گویی که به باغ آر زرم | خار ندهند تو بیسیم چه جویی رطبی | |
ابله اکنون تویی ای جان جهان کز پی زر | طعنه بر من زنی اکنون و بسازی شغبی | |
تو بدین پایه ندانی که چو این شعر برم | از سخا کار مرا خواجه بسازد سببی | |
ناصح ملک شه ایران ایرانشاه آن | که نزاد از نجبا دهر چنو منتجبی | |
آن بزرگی که ز بس فضل و کریمی نگذاشت | در مزاج فضلا از کرم خود اربی | |
آن کریمی کاثر سورت خمش در کون | همچو نار آمد و ارواح حسودش حطبی | |
آن خطیبی که به هر لحظه خطیبان فلک | جمع سازند ز آثار خصالش خطبی | |
ای سخا از گهر چون تو پسر با شرفی | وی سپهر از شرف چون تو بشر با طربی | |
شجر همت تو بیخ چنان زد که نمود | برترین چرخ بدان بیخ فروتر شعبی | |
گر فتد قطرهای از رای تو بر دامن روز | نگشاید پس از آن چرخ گریبان شبی | |
تا دو نوک قلمت فایده دارد در ملک | چرخ با چار زن از عجز بود چون عزبی | |
کسب کردی به کریمی و سخا نام نکو | که نبوده به دو گیتی به ازین مکتسبی | |
تا ضمیر تو سوی کلک تو راهی بگشاد | بسته شد مصلحت ملک هری در قصبی | |
نردها بازد با نطع امیدت با دهر | جانی از بنده و اقبال ز دستت ندبی | |
هر که او مرد بود باک ندارد ز غمی | هر که او شیر بود سست نگردد به تبی | |
هر که آوازهی کوس و دو کری یافت به گوش | کی به چشم آید او را ز یکی حبه حبی | |
به کهان جامه بسی دادهای این اولاتر | کاین فریضه به مهان به ز چنان مستحبی | |
ای خداوند یقین دان که بر مدحت تو | نیست در شاعری بنده ریا و ریبی | |
فکرت بنده چو معنی خوش آورد به دست | طبع زودش بر مدح تو کند منتخبی | |
هر که را دین شود از دوستی او موجود | چه زیان داردش از دشمنی بولهبی | |
حاسدان دارد و بدگوی بسی لیک همی | کی مقاسات کشد بحر دمان از مهبی | |
تا حیات آید از آمیزش جانی و تنی | تا تناسل بود از صحب امی و ابی | |
سببی سازش تا شاعر صدر تو بود | که همی شعر مرکب نبود بی سببی | |
تا ز پیش دو ربیع آید هر گه صفری | تا پس از هر دو جماد آید هر گه رجبی | |
باد حظ ولی تو ز سعادت لطفی | باد قسم عدوی تو ز شقاوت غضبی | |
پای احباب تو بگشاده ز بند از شرفی | دست اعدای تو بر بسته به دار از کنبی | |
تا چو تمساح بود راس و ذنب بر گردون | راس عز تو مبیناد ز گردون ذنبی |