سنایی غزنوی (قصاید)/ای جوان زیر چرخ پیر مباش
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سنایی غزنوی (قصاید) (ای جوان زیر چرخ پیر مباش) از سنایی غزنوی |
' |
ای جوان زیر چرخ پیر مباش | یا ز دورانش در نفیر مباش | |
یا برون شو ز چرخ چون مردان | ورنه با ویل و وای و ویر مباش | |
اثر دوزخ ار نمیخواهی | ساکن گنبد اثیر مباش | |
گر سعیدیت آرزوست به عدن | در سراپردهی سعیر مباش | |
تو ورای چهار و پنج و ششی | در کف هفت و هشت اسیر مباش | |
در سرا ضرب عقل و نفس و فلک | ناقدی باش و جز بصیر مباش | |
در میان غرور و وهم و خیال | بستهی دیو بسته گیر مباش | |
هر دمی با گشاد نامهی عقل | گر تو سلطان نهای سفیر مباش | |
منی انداز باش چون مردان | گر نهای زن منی پذیر مباش | |
گر ترا جان به وزر آلودست | داروی وزر کن وزیر مباش | |
از برای خلاف و استبداد | به سرو دنب جز بگیر مباش | |
ای به گوهر و رای طبع و فلک | بهر آز این چنین حقیر مباش | |
مار قانع بسی زید تو به حرص | گر نهای مور زود میر مباش | |
از پی خرس حرص و موش طمع | گاه گوز و گهی پنیر مباش | |
«من» و «سلوی» چو هست اندر تیه | در نیاز پیاز و سیر مباش | |
از کمان یافت دور گشتن تیر | تو ز کژ دور شو چو تیر مباش | |
گر همی در و عنبرت باید | بحرها هست در غدیر مباش | |
گر خطر بایدت خطر کن جان | ورنه ایمن بزی خطیر مباش | |
چون ترا خاک تخت خواهد بود | گو کنون تخت اردشیر مباش | |
تا ز یک وصف خلق متصفی | شو فقیهی گزین فقیر مباش | |
فقه خوان لیک در جهنم جاه | همچو قابوس وشمگیر مباش | |
چون زفر درس و ترس با هم خوان | ورنه بیهوده در زفیر مباش | |
در ره دین چو بو حنیفه ز علم | چون چراغی بجز منیر مباش | |
چون تو طفلی و شرع دایهی تست | جز ازین دایه سیر شیر مباش | |
مجمع اکبر ار نخواهد بود | طالب جامع کبیر مباش | |
ور کنون سوی کعبه خواهی رفت | ره مخوفست بیخفیر مباش | |
با چنین غافلان نذر شکن | جز چو پیغمبران نذیر مباش | |
از پی ذکر بر صحیفهی عمر | چون نکو نهای دبیر مباش | |
با تو در گورتست علم و عمل | منکر «منکر» و «نکیر» مباش | |
پاس پیوسته دار بر در حق | کاهلانه «بجه» «بگیر» مباش | |
خار خارت چو نیست در ره او | پس در آن کوی خیر خیر مباش | |
همه دل باش و آگهی نیاز | بیخبر بر در خبیر مباش | |
زیر بیآگهی کند زاری | پس تو گر آگهی چو زیر مباش | |
چون قلم هر دمی فدا کن سر | لیک از بن شکر بیصریر مباش | |
چون به پیش تو نیست یوسف تو | پس چو یعقوب جز ضریر مباش | |
ای سنایی تو بر نظارهی خلق | در سخن فرد و بینظیر مباش | |
در زحیری ز سغبهی گفتن | گفت بگذار و در زحیر مباش | |
در هوای صفا چو بوتیمار | دردت ار هست گو صفیر مباش | |
با قرارست نور دیدهی سر | چشم سر گو: برو قریر مباش | |
شکر کن زان که شرع و شعرت هست | خرت ار نیست گو شعیر مباش | |
گر چه خصمت فرزدق ست به هجو | تو به پاداش او جریر مباش | |
خود نقیریست کل عالم و تو | در نقار از پی نقیر مباش | |
از پی یوسف کسان به غرض | گاه بشرا و گه بشیر مباش | |
همه بر کشتهای تشنه ز قحط | ابر باش و بجز مطیر مباش | |
هر کجا پای عاشقیست روان | باد کشتیش باش و قیر مباش | |
ای سنایی خواجهی جانی غلام تن مباش | خاک را گر دوست بودی پاک را دشمن مباش | |
گرد پاکی گر نکردی گرد خاکی هم مگرد | مرد یزدان گر نباشی جفت اهریمن مباش | |
خاص را گر اهل نبوی عام را منکر مشو | جام را گرمی نباشی دام را ارزن مباش | |
کار خام دشمنان را آب شو آتش مباش | نقش نام دوستان را موم شو آهن مباش | |
یار خندان لب نباشی سرو سندان دل مباش | مرد دندان مزد نبوی درد دندان کن مباش | |
در میان نیکوان زهره طبع ماهروی | چون شکوفه روی بودی چون شکافه زن مباش | |
گر چو نرگس نیستی شوخ و چو لاله تیره دل | پس دو روی و ده زبان همچون گل و سوسن مباش | |
نیک بودی از برای گفتگویی بد مشو | مرد بودی از برای رنگ و بویی زن مباش | |
در لباس شیرمردان در صف کم کاستی | همچو نامردان گریبان خشک و تر دامن مباش | |
در سرای تیرهرویان همچو جان گویا مشو | در میان خیرهرایان همچو تن الکن مباش | |
دلبری داری به از جان اینت غم گو جان مباش | گر رانی هست فر به گو برو گردن مباش | |
گرد خرمن گشتی و خوی ستوری با تو بود | چون فرشته خو شدی مرد خر و خرمن مباش | |
همچو کژدم گر نداری چشم بینیشی مرو | یا چو ماهی گر زبانت نیست بیجوشن مباش | |
ریسمان وار ار نخواهی پای چون سرسر چو پای | ده زبان چون سوسن و یک چشم چون سوزن مباش | |
در میان تیرگی از روشنایی چاره نیست | در جهان تیرهای بیبادهی روشن مباش | |
یوسفت محتاج شلواریست ای یعقوب چشم | با ضریری خو کن و در بند پیراهن مباش | |
از دو عالم یاد کردن بی گمان آبستنیست | گر همی دعوی کنی در مردی آبستن مباش |