سنایی غزنوی (قصاید)/ایا از چنبر اسلام دایم برده سر بیرون
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سنایی غزنوی (قصاید) (ایا از چنبر اسلام دایم برده سر بیرون) از سنایی غزنوی |
' |
ایا از چنبر اسلام دایم برده سر بیرون | ز سنت کرده دل خالی ز بدعت کرده سر مشحون | |
هوا همواره شیطانی شده بر نفس تو سلطان | تنت را جهل پیرایه دلت را کفر پیرامون | |
اگر در اعتقاد من به شکی تا به نظم آرم | علیرغم تو در توحید فصلی گوش دار اکنون | |
ایا آن کس که عالم را طبایع مایه پنداری | نهی علت هیولا را که آن ایدون و این ایدون | |
هیولا چیست اللهست فاعل وین بدان ماند | که رنج بار بر گاوست و آید ناله از گردون | |
ترا پرسید من خواهم ز سر بیضهی مرغی | چو گفتست اندرین معنی ترا تلقین کن افلاطون | |
سپید و زرد میبینم دو آب اندر یکی بیضه | وز آن یک بیضه چندین گونه مرغ آید همی بیرون | |
نگویی از چه معنی گشت پر زاغ چون قطران | ز بهر چه دم طاووس رنگین شد چو بوقلمون | |
هما و جغد را آخر چه علت بود در خلقت | چرا شد آن چنان مشوم و چون شد این چنین میمون | |
نگویی کز چه میگیرد چکاو الحان موسیقار | نگویی کز چه میبافد تذرو انواع سقلاطون | |
تفکر کن یکی در خلقت شاهین و مرغابی | نگویی از چه معنی گشت آن سقطان این سقطون | |
یکی چون رایت سیمین همیشه در هوایازان | یکی چون زورق زرین روان همواره در جیحون | |
گریزان این که چون گردد به جان از چنگ او ایمن | شتابان آنکه چون ریزد به حرص و شهوت از وی خون | |
عجبتر زین همه آنست مر پرنده مرغان را | مبیت و مسکن و ماواست دیگر سان و دیگرگون | |
یکی را بیشهی ساوی یکی را وادی آمون | یکی را قلهی قاف و یکی را ساحل سیحون | |
یکی خود را به طمع آن به گردون برده چون نمرود | یکی خود را ز بیم آن به آب افگنده چون ذوالنون | |
نگیرد باد چنگ آن نشوید آب رنگ این | یکی چون رایت الماسست دگر چون زورق مدهون | |
نگویی تا چرا کردند نوک و چنگ او ز آهن | نگویی تا چرا دادند رنگ پر این زاکسون | |
اگر تو چون منی عاجز در این معنی که پرسیدم | چه گویی در نباتی تو سزای حب افتیمون | |
نمایی هر نباتی را چو مادت هست ز آب و گل | ز بهر تف خورشیدست چون لطف هوا مقرون | |
چرا در یک زمین چندین نبات مختلف بینم | ز نخل و نار و سیب و بید چون آبی و چون زیتون | |
همی دون میخورند یک آب و در یک بوستان رویند | به رنگ و نیل و صبر و سنبل و مازو و مازریون | |
اگر علت طبایع شد وجود جمله را چون شد | یکی ممسک یکی مسهل یکی دارو یکی طاعون | |
ار انگورست و خشخاشست اصل عنصر هر دو | چرا دانش برد باده چرا خواب آورد افیون | |
همانا اینکه من گفتم طبایع کرد نتواند | نه افلاطون نه غیر او به زرق و حیلت و افسون | |
مگر بیچون خداوندی که اهل هر دو عالم را | به قدرت در وجود آورد بی آلت به کاف و نون | |
خداوندی که آدم را و فرزندان آدم را | پدید آورد از ماء معین و از گل مسنون | |
خداوندی که دایم هست اصحاب معاصی را | جناب فضل او مامن عذاب عدل او مسجون | |
همیشه بود او بی ما همیشه باشد او بی شک | صفاتش همچو ذاتش حق ولیکن سر او محزون | |
کلامش همچو وعدش حق ولیکن گفت او مشکل | «تعالی ربنا» میگوی و میدان وصف او بی چون | |
همو بخشندهی دولت همو داننده فکرت | همو دارندهی گیتی همو دارندهی گردون | |
که پنهان کرد جز ایزد به سنگ خاره در آتش | که رویاند همی جزوی ز خاک تیره آذریون | |
صدف حیران به دریا در دوان آهو به صحرا بر | رمیده و آرمیده هر دو در دریا و در هامون | |
که پر کرد و که آگند از گیا و قطرهی باران | دهان این و ناف آن ز مشک و لولو مکنون | |
سپیدی روز صنع کیست در دهر و سیاهی شب | که میگردند بر یک دور پشتاپشت چون طاحون | |
همیشه هردو کاهانند و کاهان عمر ما زیشان | چو صابون از چه از چربو و چربو از چه صابون | |
چمن پر حقهی لولو که داند کرد در نیسان | شمر پر فیبهی جوشن که داند کرد در کانون | |
زبعد آنکه چون سیمسن سپر گردد در افزودن | که کاهد ماه را هر ماه «حتی عادکالعرجون» | |
که بندد چون خزان آید هزاران کلهی ادکن | که باشد چون بهار آید هوا را کلهی گردون | |
که گرداند ملون کوه را چون روضهی رضوان | که گرداند منقش باغ را چون صحف انگلیون | |
دوار مختلف را متفق با هم که گرداند | به قدرت در یکی موضع کند هر دو بهم معجون | |
پس آنکه نطفه گرداند وزو شخصی کند پیدا | مثالش محکم و ثابت نهادش متفن و موزون | |
یکی عالم یکی جاهل یکی ظالم یکی عاجز | یکی منعم یکی مفلس یکی شادان یکی محزون | |
یکی همواره با دولت به کام از نعمت باقی | یکی پیوسته با محنت به رنج از اختر وارون | |
یکی را از بلاساغون رساند در هری روزی | یکی را از پی نانی دواند تا بلاساغون | |
بزرگا پادشاها اوست کز یک آب و یک نطفه | پدی آورد چندین خلق لونالون و گوناگون | |
گزیده خسروان بودند زین پیش اندرین عالم | ز رفعت همسر گردون به نعمت همسر قارون | |
چو عاد و کیقباد و بهمن و کاووس و کیخسرو | منوچهر و جم و تهمورس و ضحاک و افریدون | |
ور از یونانیان بقراط و بطلمیوس و افلاطون | بلیناس حکیم و هرمز و سقراط و افلیمون | |
ور از پیغمبران ادریس و نوح و یونس و صالح | حبیب و روح و ابراهیم و لوط و موسی و هارون | |
ور از اصحاب پیغمبر عتیق و عمر و عثمان | علی و سعد و سلمان و صهیب و خالد و مظنون | |
وگر از اولیا مهیار و حیره خالد و خضری | جنید و شبلی و معروف شاه توری و سمنون | |
درین عالم ز ریگ و قطرهی باران بنی آدم | ز هر جنسی که من گفتم همانا بودهاند افزون | |
چو ممکن نیست دانستن شمار مرگ معروفان | ببین تا خود که داند کرد در عالم حساب ایدون | |
تعالا صانعی کاین جمله از آب او پدید آورد | پس آن گه جمله را هم وی به خاک اندر کند مدفون | |
ایا دل بسته در دنیا و فارغ گشته از عقبا | چه سود از سود امروزین که فردا هم تویی مغبون | |
چو عالم را همی دانی که فانی گشت خواهد پس | به مهر عالم فانی چرا دل کردهای مرهون | |
الاهی بندهی بیچارهی مسکین سنایی را | که هست از دین و طاعتهای تو درمانده و مدیون | |
اگر چه هست او مطعون به علتها طمع دارد | بدین توحید نامطعون جزایی از تو نامطعون |