سعدی (باب ششم در قناعت)/یکی سلطنت ران صاحب شکوه

از مشروطه
نسخهٔ تاریخ ‏۲۷ دسامبر ۲۰۱۱، ساعت ۱۸:۴۹ توسط Bellavista1957 (گفتگو | مشارکت‌ها) (clean up using AWB)
(تفاوت) → نسخهٔ قدیمی‌تر | نمایش نسخهٔ فعلی (تفاوت) | نسخه جدیدتر← (تفاوت)
پرش به ناوبری پرش به جستجو
' سعدی (باب ششم در قناعت) (یکی سلطنت ران صاحب شکوه)
از سعدی
'


یکی سلطنت ران صاحب شکوه فرو خواست رفت آفتابش به کوه به شیخی در آن بقعه کشور گذاشت که در دوره قایم مقامی نداشت چو خلوت نشین کوس دولت شنید دگر ذوق در کنج خلوت ندید چپ و راست لشکر کشیدن گرفت دل پردلان زو رمیدن گرفت چنان سخت بازو شد و تیز چنگ که با جنگجویان طلب کرد جنگ ز قوم پراگنده خلقی بکشت دگر جمع گشتند و هم رای و پشت چنان در حصارش کشیدند تنگ که عاجز شد از تیرباران و سنگ بر نیکمردی فرستاد کس که صعبم فرومانده، فریاد رس به همت مدد کن که شمشیر و تیر نه در هر وغایی بود دستگیر چو بشنید عابد بخندید و گفت چرا نیم نانی نخورد و نخفت؟ ندانست قارون نعمت پرست که گنج سلامت به کنج اندرست