تفاوت میان نسخههای «سعدی (باب اول در عدل و تدبیر و رای)/شنیدم که در وقت نزع روان»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|شنیدم که در وقت نزع روان|به هرمز چنین گفت نوشیروان}} | {{ب|شنیدم که در وقت نزع روان|به هرمز چنین گفت نوشیروان}} | ||
{{ب|که خاطر نگهدار درویش باش|نه در بند آسایش خویش باش}} | {{ب|که خاطر نگهدار درویش باش|نه در بند آسایش خویش باش}} |
نسخهٔ کنونی تا ۷ فوریهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۹:۲۵
' | سعدی (باب اول در عدل و تدبیر و رای) (شنیدم که در وقت نزع روان) از سعدی |
' |
شنیدم که در وقت نزع روان | به هرمز چنین گفت نوشیروان | |
که خاطر نگهدار درویش باش | نه در بند آسایش خویش باش | |
نیاساید اندر دیار تو کس | چو آسایش خویش جویی و بس | |
نیاید به نزدیک دانا پسند | شبان خفته و گرگ در گوسفند | |
برو پاس درویش محتاج دار | که شاه از رعیت بود تاجدار | |
رعیت چو بیخند و سلطان درخت | درخت، ای پسر، باشد از بیخ سخت | |
مکن تا توانی دل خلق ریش | وگر میکنی میکنی بیخ خویش | |
اگر جادهای بایدت مستقیم | ره پارسایان امیدست و بیم | |
طبیعت شود مرد را بخردی | به امید نیکی و بیم بدی | |
گر این هر دو در پادشه یافتی | در اقلیم و ملکش پنه یافتی | |
که بخشایش آرد بر امیدوار | به امید بخشایش کردگار | |
گزند کسانش نیاید پسند | که ترسد که در ملکش آید گزند | |
وگر در سرشت وی این خوی نیست | در آن کشور آسودگی بوی نیست | |
اگر پای بندی رضا پیش گیر | وگر یک سواره سر خویش گیر | |
فراخی در آن مرز و کشور مخواه | که دلتنگ بینی رعیت ز شاه | |
ز مستکبران دلاور بترس | ازان کو نترسد ز داور بترس | |
دگر کشور آباد بیند به خواب | که دارد دل اهل کشور خراب | |
خرابی و بدنامی آید ز جور | رسد پیش بین این سخن را به غور | |
رعیت نشاید به بیداد کشت | که مر سلطنت را پناهند و پشت | |
مراعات دهقان کن از بهر خویش | که مزدور خوشدل کند کار بیش | |
مروت نباشد بدی با کسی | کز او نیکویی دیده باشی بسی | |
شنیدم که خسرو به شیرویه گفت | در آن دم که چشمش زدیدن بخفت | |
برآن باش تا هرچه نیت کنی | نظر در صلاح رعیت کنی | |
الا تا نپیچی سر از عدل و رای | که مردم ز دستت نپیچند پای | |
گریزد رعیت ز بیدادگر | کند نام زشتش به گیتی سمر | |
بسی بر نیاید که بنیاد خود | بکند آن که بنهاد بنیاد بد | |
خرابی کند مرد شمشیر زن | نه چندان که دود دل طفل و زن | |
چراغی که بیوه زنی برفروخت | بسی دیده باشی که شهری بسوخت | |
ازان بهرهورتر در آفاق نیست | که در ملکرانی بانصاف زیست | |
چو نوبت رسد زین جهان غربتش | ترحم فرستند بر تربتش | |
بدو نیک مردم چو میبگذرند | همان به که نامت به نیکی برند | |
خدا ترس را بر رعیت گمار | که معمار ملک است پرهیزگار | |
بد اندیش تست آن و خونخوار خلق | که نفع تو جوید در آزار خلق | |
ریاست به دست کسانی خطاست | که از دستشان دستها برخداست | |
نکو کار پرور نبیند بدی | چو بد پروری خصم خون خودی | |
مکافات موذی به مالش مکن | که بیخش برآورد باید ز بن | |
مکن صبر بر عامل ظلم دوست | چه از فربهی بایدش کند پوست | |
سر گرگ باید هم اول برید | نه چون گوسفندان مردم درید | |
چه خوش گفت بازارگانی اسیر | چو گردش گرفتند دزدان به تیر | |
چو مردانگی آید از رهزنان | چه مردان لشکر، چه خیل زنان | |
شهنشه که بازارگان را بخست | در خیر بر شهر و لشکر ببست | |
کی آن جا دگر هوشمندان روند | چو آوازهی رسم بد بشنوند؟ | |
نکو بایدت نام و نیکو قبول | نکودار بازارگان و رسول | |
بزرگان مسافر بجان پرورند | که نام نکویی به عالم برند | |
تبه گردد آن مملکت عن قریب | کز او خاطر آزرده آید غریب | |
غریب آشنا باش و سیاح دوست | که سیاح جلاب نام نکوست | |
نکودار ضیف و مسافر عزیز | وز آسیبشان بر حذر باش نیز | |
ز بیگانه پرهیز کردن نکوست | که دشمن توان بود در زی دوست | |
قدیمان خود را بیفزای قدر | که هرگز نیاید ز پرورده غدر | |
چو خدمتگزاریت گردد کهن | حق سالیانش فرامش مکن | |
گر او را هرم دست خدمت ببست | تو را بر کرم همچنان دست هست | |
شنیدم که شاپور دم در کشید | چو خسرو به رسمش قلم درکشید | |
چو شد حالش از بینوایی تباه | نبشت این حکایت به نزدیک شاه | |
چو بذل تو کردم جوانی خویش | به هنگام پیری مرانم ز پیش | |
غریبی که پر فتنه باشد سرش | میازار و بیرون کن از کشورش | |
تو گر خشم بروی نگیری رواست | که خود خوی بد دشمنش در قفاست | |
وگر پارسی باشدش زاد بوم | به صنعاش مفرست و سقلاب و روم | |
هم آن جا امانش مده تا به چاشت | نشاید بلا بر دگر کس گماشت | |
که گویند برگشته باد آن زمین | کز او مردم آیند بیرون چنین | |
عمل گر دهی مرد منعم شناس | که مفلس ندارد ز سلطان هراس | |
چو مفلس فرو برد گردن به دوش | از او بر نیاید دگر جز خروش | |
چو مشرف دو دست از امانت بداشت | بباید بر او ناظری بر گماشت | |
ور او نیز در ساخت با خاطرش | ز مشرف عمل بر کن و ناظرش | |
خدا ترس باید امانت گزار | امین کز تو ترسد امینش مدار | |
امین باید از داور اندیشناک | نه از رفع دیوان و زجر و هلاک | |
بیفشان و بشمار و فارغ نشین | که از صد یکی را نبینی امین | |
دو همجنس دیرینه را همقلم | نباید فرستاد یک جا بهم | |
چه دانی که همدست گردند و یار | یکی دزد باشد، یکی پردهدار | |
چو دزدان زهم باک دارند و بیم | رود در میان کاروانی سلیم | |
یکی را که معزول کردی ز جاه | چو چندی برآید ببخشش گناه | |
بر آوردن کام امیدوار | به از قید بندی شکستن هزار | |
نویسنده را گر ستون عمل | بیفتد، نبرد طناب امل | |
به فرمانبران بر شه دادگر | پدروار خشم آورد بر پسر | |
گهش میزند تا شود دردناک | گهی میکند آبش از دیده پاک | |
چو نرمی کنی خصم گردد دلیر | وگر خشم گیری شوند از تو سیر | |
درشتی و نرمی بهم در به است | چو رگزن که جراح و مرهم نه است | |
جوانمرد و خوش خوی و بخشنده باش | چو حق بر تو پاشد تو بر خلق پاش | |
نیامد کس اندر جهان کو بماند | مگر آن کز او نام نیکو بماند | |
نمرد آن که ماند پس از وی بجای | پل و خانی و خان و مهمان سرای | |
هر آن کو نماند از پسش یادگار | درخت وجودش نیاورد بار | |
وگر رفت و آثار خیرش نماند | نشاید پس مرگش الحمد خواند | |
چو خواهی که نامت بود جاودان | مکن نام نیک بزرگان نهان | |
همین نقش بر خوان پس از عهد خویش | که دیدی پس از عهد شاهان پیش | |
همین کام و ناز و طرب داشتند | به آخر برفتند و بگذاشتند | |
یکی نام نیکو ببرد از جهان | یکی رسم بد ماند از او جاودان | |
به سمع رضا مشنو ایذای کس | وگر گفته آید به غورش برس | |
گنهکار را عذر نسیان بنه | چو زنهار خواهند زنهار ده | |
گر آید گنهکاری اندر پناه | نه شرط است کشتن به اول گناه | |
چو باری بگفتند و نشنید پند | دگر گوش مالش به زندان و بند | |
وگر پند و بندش نیاید بکار | درختی خبیث است بیخش برآر | |
چو خشم آیدت بر گناه کسی | تأمل کنش در عقوبت بسی | |
که سهل است لعل بدخشان شکست | شکسته نشاید دگرباره بست |