سعدی (غزلیات)/گر دست دهد هزار جانم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (گر دست دهد هزار جانم) از سعدی |
' |
گر دست دهد هزار جانم | در پای مبارکت فشانم | |
آخر به سرم گذر کن ای دوست | انگار که خاک آستانم | |
هر حکم که بر سرم برانی | سهلست ز خویشتن مرانم | |
تو خود سر وصل ما نداری | من عادت بخت خویش دانم | |
هیهات که چون تو شاهبازی | تشریف دهد به آشیانم | |
گر خانه محقرست و تاریک | بر دیده روشنت نشانم | |
گر نام تو بر سرم بگویند | فریاد برآید از روانم | |
شب نیست که در فراق رویت | زاری به فلک نمیرسانم | |
آخر نه من و تو دوست بودیم | عهد تو شکست و من همانم | |
من مهره مهر تو نریزم | الا که بریزد استخوانم | |
من ترک وصال تو نگویم | الا به فراق جسم و جانم | |
مجنونم اگر بهای لیلی | ملک عرب و عجم ستانم | |
شیرین زمان تویی به تحقیق | من بنده خسرو زمانم | |
شاهی که ورا رسد که گوید | مولای اکابر جهانم | |
ایوان رفیعش آسمان را | گوید تو زمین من آسمانم | |
دانی که ستم روا ندارد | مگذار که بشنود فغانم | |
هر کس به زمان خویشتن بود | من سعدی آخرالزمانم |