سعدی (غزلیات)/کاروان میرود و بار سفر میبندند
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (کاروان میرود و بار سفر میبندند) از سعدی |
' |
کاروان میرود و بار سفر میبندند | تا دگربار که بیند که به ما پیوندند | |
خیلتاشان جفاکار و محبان ملول | خیمه را همچو دل از صحبت ما برکندند | |
آن همه عشوه که در پیش نهادند و غرور | عاقبت روز جدایی پس پشت افکندند | |
طمع از دوست نه این بود و توقع نه چنین | مکن ای دوست که از دوست جفا نپسندند | |
ما همانیم که بودیم و محبت باقیست | ترک صحبت نکند دل که به مهر آکندند | |
عیب شیرین دهنان نیست که خون میریزند | جرم صاحب نظرانست که دل میبندند | |
مرض عشق نه دردیست که میشاید گفت | با طبیبان که در این باب نه دانشمندند | |
ساربان رخت منه بر شتر و بار مبند | که در این مرحله بیچاره اسیری چندند | |
طبع خرسند نمیباشد و بس مینکند | مهر آنان که به نادیدن ما خرسندند | |
مجلس یاران بی ناله سعدی خوش نیست | شمع میگرید و نظارگیان میخندند |