سعدی (غزلیات)/شاید این طلعت میمون که به فالش دارند
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (شاید این طلعت میمون که به فالش دارند) از سعدی |
' |
شاید این طلعت میمون که به فالش دارند | در دل اندیشه و در دیده خیالش دارند | |
که در آفاق چنین روی دگر نتوان دید | یا مگر آینه در پیش جمالش دارند | |
عجب از دام غمش گر بجهد مرغ دلی | این همه میل که با دانه خالش دارند | |
نازنینی که سر اندر قدمش باید باخت | نه حریفی که توقع به وصالش دارند | |
غالب آنست که مرغی چو به دامی افتاد | تا به جایی نرود بی پر و بالش دارند | |
عشق لیلی نه به اندازه هر مجنونیست | مگر آنان که سر ناز و دلالش دارند | |
دوستی با تو حرامست که چشمان کشت | خون عشاق بریزند و حلالش دارند | |
خرما دور وصالی و خوشا درد دلی | که به معشوق توان گفت و مجالش دارند | |
حال سعدی تو ندانی که تو را دردی نیست | دردمندان خبر از صورت حالش دارند |