سعدی (غزلیات)/خنک آن روز که در پای تو جان اندازم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (خنک آن روز که در پای تو جان اندازم) از سعدی |
' |
خنک آن روز که در پای تو جان اندازم | عقل در دمدمه خلق جهان اندازم | |
نامه حسن تو بر عالم و جاهل خوانم | نامت اندر دهن پیر و جوان اندازم | |
تا کی این پرده جان سوز پس پرده زنم | تا کی این ناوک دلدوز نهان اندازم | |
دردنوشان غمت را چو شود مجلس گرم | خویشتن را به طفیلی به میان اندازم | |
تا نه هر بیخبری وصف جمالت گوید | سنگ تعظیم تو در راه بیان اندازم | |
گر به میدان محاکای تو جولان یابم | گوی دل در خم چوگان زبان اندازم | |
گردنان را به سرانگشت قبولت ره نیست | چون قلم هستی خود را سر از آن اندازم | |
یاد سعدی کن و جان دادن مشتاقان بین | حق علیمست که لبیک زنان اندازم |