سعدی (غزلیات)/بزرگ دولت آن کز درش تو آیی باز
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (بزرگ دولت آن کز درش تو آیی باز) از سعدی |
' |
بزرگ دولت آن کز درش تو آیی باز | بیا بیا که به خیر آمدی کجایی باز | |
رخی کز او متصور نمیشود آرام | چرا نمودی و دیگر نمینمایی باز | |
در دو لختی چشمان شوخ دلبندت | چه کردهام که برویم نمیگشایی باز | |
اگر تو را سر ما هست یا غم ما نیست | من از تو دست ندارم به بیوفایی باز | |
شراب وصل تو در کام جان من ازلیست | هنوز مستم از آن جام آشنایی باز | |
دلی که بر سر کوی تو گم کنم هیهات | که جز به روی تو بینم به روشنایی باز | |
تو را هرآینه باید به شهر دیگر رفت | که دل نماند در این شهر تا ربایی باز | |
عوام خلق ملامت کنند صوفی را | کز این هوا و طبیعت چرا نیایی باز | |
اگر حلاوت مستی بدانی ای هشیار | به عمر خود نبری نام پارسایی باز | |
گرت چو سعدی از این در نوالهای بخشند | برو که خو نکنی هرگز از گدایی باز |