سعدی (در نیایش خداوند)/در اقصای گیتی بگشتم بسی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (در نیایش خداوند) (در اقصای گیتی بگشتم بسی) از سعدی |
' |
در اقصای گیتی بگشتم بسی | بسر بردم ایام با هر کسی | |
تمتع به هر گوشهای یافتم | ز هر خرمنی خوشهای یافتم | |
چو پاکان شیراز، خاکی نهاد | ندیدم که رحمت بر این خاک باد | |
تولای مردان این پاک بوم | برانگیختم خاطر از شام و روم | |
دریغ آمدم زان همه بوستان | تهیدست رفتن سوی دوستان | |
بدل گفتم از مصر قند آورند | بر دوستان ارمغانی برند | |
مرا گر تهی بود از آن قند دست | سخنهای شیرینتر از قند هست | |
نه قندی که مردم بصورت خورند | که ارباب معنی به کاغذ برند | |
چو این کاخ دولت بپرداختم | بر او ده در از تربیت ساختم | |
یکی باب عدل است و تدبیر و رای | نگهبانی خلق و ترس خدای | |
دوم باب احسان نهادم اساس | که منعم کند فضل حق را سپاس | |
سوم باب عشق است و مستی و شور | نه عشقی که بندند بر خود بزور | |
چهارم تواضع، رضا پنجمین | ششم ذکر مرد قناعت گزین | |
به هفتم در از عالم تربیت | به هشتم در از شکر بر عافیت | |
نهم باب توبه است و راه صواب | دهم در مناجات و ختم کتاب | |
به روز همایون و سال سعید | به تاریخ فرخ میان دو عید | |
ز ششصد فزون بود پنجاه و پنج | که پر در شد این نامبردار گنج | |
بماندهست با دامنی گوهرم | هنوز از خجالت سر اندر برم | |
که در بحر لل صدف نیز هست | درخت بلندست در باغ و پست | |
الا ای هنرمند پاکیزه خوی | هنرمند نشنیدهام عیب جوی | |
قبا گر حریرست و گر پرنیان | بناچار حشوش بود در میان | |
تو گر پرنیانی نیابی مجوش | کرم کار فرمای و حشوم بپوش | |
ننازم به سرمایهی فضل خویش | به دریوزه آوردهام دست پیش | |
شنیدم که در روز امید و بیم | بدان را به نیکان ببخشد کریم | |
تو نیز ار بدی بینیم در سخن | به خلق جهان آفرین کار کن | |
چو بیتی پسند آیدت از هزار | به مردی که دست از تعنت بدار | |
همانا که در پارس انشای من | چو مشک است کم قیمت اندر ختن | |
چو بانگ دهل هولم از دور بود | به غیبت درم عیب مستور بود | |
گل آورد سعدی سوی بوستان | بشوخی و فلفل به هندوستان | |
چو خرما به شیرینی اندوده پوست | چو بازش کنی استخوانی در اوست |