سعدی (باب چهارم در تواضع)/یکی پادشهزاده در گنجه بود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (باب چهارم در تواضع) (یکی پادشهزاده در گنجه بود) از سعدی |
' |
یکی پادشهزاده در گنجه بود | که دور از تو ناپاک و سرپنجه بود | |
به مسجد در آمد سرایان و مست | می اندر سر و ساتگینی به دست | |
به مقصوره در پارسایی مقیم | زبانی دلاویز و قلبی سلیم | |
تنی چند بر گفت او مجتمع | چو عالم نباشی کم از مستمع | |
چو بی عزتی پیشه کرد آن حرون | شدند آن عزیزان خراب اندرون | |
چو منکر بود پادشه را قدم | که یارد زد از امر معروف دم؟ | |
تحکم کند سیر بر بوی گل | فرو ماند آواز چنگ از دهل | |
گرت نهی منکر برآید ز دست | نشاید چو بی دست و پایان نشست | |
وگر دست قدرت نداری، بگوی | که پاکیزه گردد به اندرز خوی | |
چو دست و زبان را نماند مجال | به همت نمایند مردی رجال | |
یکی پیش دانای خلوت نشین | بنالید و بگریست سر بر زمین | |
که باری بر این رند ناپاک و مست | دعا کن که ما بی زبانیم و دست | |
دمی سوزناک از دلی با خبر | قوی تر که هفتاد تیغ و تبر | |
بر آورد مرد جهاندیده دست | چه گفت ای خداوند بالا و پست | |
خوش است این پسر وقتش از روزگار | خدایا همه وقت او خوش بدار | |
کسی گفتش ای قدوهی راستی | بر این بد چرا نیکویی خواستی؟ | |
چو بد عهد را نیک خواهی ز بهر | چه بد خواستی بر سر خلق شهر؟ | |
چنین گفت بینندهی تیز هوش | چو سر سخن در نیابی مجوش | |
به طامات مجلس نیاراستم | ز داد آفرین توبهاش خواستم | |
که هرگه که بازآید از خوی زشت | به عیشی رسد جاودان در بهشت | |
همین پنج روزست عیش مدام | به ترک اندرش عیشهای مدام | |
حدیثی که مرد سخن ساز گفت | کسی زان میان با ملک باز گفت | |
ز وجد آب در چشمش آمد چو میغ | ببارید بر چهره سیل دریغ | |
به نیران شوق اندرونش بسوخت | حیا دیده بر پشت پایش بدوخت | |
بر نیک محضر فرستاد کس | در توبه کوبان که فریاد رس | |
قدم رنجه فرمای تا سر نهم | سر جهل و ناراستی بر نهم | |
نصیحتگر آمد به ایوان شاه | نظر کرد در صفهی بارگاه | |
شکر دید و عناب و شمع و شراب | ده از نعمت آباد و مردم خراب | |
یکی غایب از خود، یکی نیم مست | یکی شعر گویان صراحی به دست | |
ز سویی برآورده مطرب خروش | ز دیگر سو آواز ساقی که نوش | |
حریفان خراب از می لعل رنگ | سرچنگی از خواب در بر چو چنگ | |
نبود از ندیمان گردن فراز | بجز نرگس آن جا کسی دیده باز | |
دف و چنگ با یکدگر سازگار | برآورده زیر از میان ناله زار | |
بفرمود و درهم شکستند خرد | مبدل شد این عیش صافی به درد | |
شکستند چنگ و گسستند رود | بدر کرد گوینده از سر سرود | |
به میخانه در سنگ بردن زدند | کدو را نشاندند و گردن زدند | |
می لاله گون از بط سرنگون | روان همچنان کز بط کشته خون | |
خم آبستن خمر نه ماهه بود | در آن فتنه دختر بینداخت زود | |
شکم تا به نافش دریدند مشک | قدح را بر او چشم خونی پر اشک | |
بفرمود تا سنگ صحن سرای | بکندند و کردند نو باز جای | |
که گلگونه خمر یاقوت فام | به شستن نمیشد ز روی رخام | |
عجب نیست بالوعه گر شد خراب | که خورد اندر آن روز چندان شراب | |
دگر هر که بر بط گرفتی به کف | قفا خوردی از دست مردم چو دف | |
وگر فاسقی چنگ بردی به دوش | بمالیدی او را چو طنبور گوش | |
جوان را سر از کبر و پندار مست | چو پیران به کنج عبادت نشست | |
پدر بارها گفته بودش بهول | که شایسته رو باش و پاکیزه قول | |
جفای پدر برد و زندان و بند | چنان سودمندش نیامد که پند | |
گرش سخت گفتی سخنگوی سهل | که بیرون کن از سر جوانی و جهل | |
خیال و غرورش بر آن داشتی | که درویش را زنده نگذاشتی | |
سپر نفگند شیر غران ز جنگ | نیندیشد از تیغ بران پلنگ | |
بنرمی ز دشمن توان کرد دوست | چو با دوست سختی کنی دشمن اوست | |
چو سندان کسی سخت رویی نکرد | که خایسک تأدیب بر سر نخورد | |
به گفتن درشتی مکن با امیر | چو بینی که سختی کند، سست گیر | |
به اخلاق با هر که بینی بساز | اگر زیر دست است و گر سرفراز | |
که این گردن از نازکی بر کشد | به گفتار خوش، و آن سر اندر کشد | |
به شیرین زبانی توان برد گوی | که پیوسته تلخی برد تند روی | |
تو شیرین زبانی ز سعدی بگیر | ترش روی را گو به تلخی بمیر |