دیوان شمس/چو شیر و انگبین جانا چه باشد گر درآمیزی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (چو شیر و انگبین جانا چه باشد گر درآمیزی) از مولوی |
' |
چو شیر و انگبین جانا چه باشد گر درآمیزی | عسل از شیر نگریزد تو هم باید که نگریزی | |
اگر نالایقم جانا شوم لایق به فر تو | وگر ناچیز و معدومم بیابم از تو من چیزی | |
یکی قطره شود گوهر چو یابد او علف از تو | که قافی شود ذره چو دربندی و بستیزی | |
همه خاکیم روینده ز آب ذکر و باد دم | گلی که خندد و گرید کز او فکری بینگیزی | |
گلستانی کنش خندان و فرمانی به دستش ده | که ای گلشن شدی ایمن ز آفتهای پاییزی | |
گهی در صورت آبی بیایی جان دهی گل را | گهی در صورت بادی به هر شاخی درآویزی | |
درختی بیخ او بالا نگونه شاخههای او | به عکس آن درختانی که سعدیاند و شونیزی | |
گهی گویی به گوش دل که در دوغ من افتادی | منم جان همه عالم تو چون از جان بپرهیزی | |
گهی زانوت بربندم چو اشتر تا فروخسپی | گهی زانوت بگشایم که تا از جای برخیزی | |
منال ای اشتر و خامش به من بنگر به چشم هش | که تمییز نوت بخشم اگر چه کان تمییزی | |
تویی شمع و منم آتش چو افتم در دماغت خوش | یکی نیمه فروسوزی یکی نیمه فروریزی | |
به هر سوزی چو پروانه مشو قانع بسوزان سر | به پیش شمع چون لافی این سودای دهلیزی | |
اگر داری سر مستان کله بگذار و سر بستان | کله دارند و سرها نی کلهداران پالیزی | |
سر آنها راست که با او درآوردند سر با سر | کم از خاری که زد با گل ز چالاکی و سرتیزی | |
تو هر چیزی که میجویی مجویش جز ز کان او | که از زر هم زری یابند و از ارزیز ارزیزی | |
خمش کن قصه عمری به روزی کی توان گفتن | کجا آید ز یک خشتک گریبانی و تیریزی |