دیوان شمس/سیام
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (ترجیع بند) (سیام) از مولوی |
' |
عجب سروی، عجب ماهی، عجب یاقوت و مرجانی | عجب جسمی، عجب عقلی، عجب عشقی، عجب جانی | |
عجب لطف بهاری تو، عجب میر شکاری تو | دران غمزه چه داری تو؟ به زیر لب چه میخوانی؟ | |
عجب حلوای قندی تو، امیر بیگزندی تو | عجب ماه بلندی تو، که گردون را بگردانی | |
عجبتر از عجایبها، خبیر از جمله غایبها | امان اندر نواییها، به تدبیر، و دوا دانی | |
ز حد بیرون به شیرینی، چو عقل کل بره بینی | ز بیخشمی و بیکینی، به غفران خدا مانی | |
زهی حسن خدایانه، چراغ و شمع هر خانه | زهی استاد فرزانه، زهی خورشید ربانی | |
زهی پربخش، این لنگان، زهی شادی دلتنگان | همه شاهان چو سرهنگان غلامند، و توسلطانی | |
به هر چیزی که آسیبی کنی، آن چیز جان گیرد | چنان گردد که از عشقش بخیزد صد پریشانی | |
یکی نیم جهان خندان، یکی نیم جهان گریان | ازیرا شهد پیوندی، ازیرا زهر هجرانی | |
دهان عشق میخندد، دو چشم عشق میگرید | که حلوا سخت شیرینست و حلواییش پنهانی | |
مروح کن دل و جان را، دل تنگ پریشان را | گلستان ساز زندان را، برین ارواح زندانی | |
بدین مفتاح کوردم، گشاده گر نشد مخزن | کلیدی دیگرش سازم، به ترجیعش کنم روشن | |
توی پای علم جانا، به لشکرگاه زیبایی | که سلطانالسلاطینی و خوبان جمله طغرایی | |
حلاوت را تو بنیادی، که خوان عشق بنهادی | کی سازد اینچنین حلوا جز آن استاد حلوایی؟! | |
جهان را گر بسوزانی، فلک را گر بریزانی | جهان راضیست و میداند که صد لونش بیارایی | |
شکفتست این زمان گردون بریحانهای گوناگون | زمین کف در حنی دارد، بدان شادی که میآیی | |
بیا، پهلوی من بنشین، که خندیم از طرب پیشین | که کان لذت و شادی، گرفت انوار بخشایی | |
به اقبال چنین گلشن، بیاید نقد خندیدن | تو خندانروتری یا من؟ کی باشم من؟ تو مولایی | |
توی گلشن منم بلبل، تو حاصل بنده لایحصل | بیا کافتاد صد غلغل، به پستی و به بالایی | |
توی کامل منم ناقص، توی خالص منم مخلص | توی سور و منم راقص، من اسفل تو معلایی | |
چو تو آیی، بنامیزد، دوی از پیش برخیزد | تصرفها فرو ریزد به مستی و به شیدایی | |
تو ما باشی مها ما تو، ندانم که منم یا تو | شکر هم تو، شکر خا تو، بخا، که خوش همی خایی | |
وفادارست میعادت، توقف نیست در دادت | عطا و بخشش شادت، نه نسیهست و نه فردایی | |
به ترجیع سوم یارا، مشرف کن دل ما را | بگردان جام صهبا را، یکی کن جمله دلها را | |
سلام علیک ای دهقان، در آن انبان چها داری؟ | چنین تنها چه میگردی؟ درین صحرا چه میکاری؟ | |
زهی سلطان زیبا خد، که هرکه روی تو بیند | اگر کوه احد باشد، بپرد از سبکساری | |
مرا گویی: « چه میگویی؟ » حدیث لطف و خوش خویی | دل مهمان خود جویی، سر مستان خود خاری | |
ایا ساقی قدوسی، گهی آیی به جاسوسی | گهی رنجور را پرسی، گهی انگور افشاری | |
گهی دامن براندازی، که بر تردامنان سازی | گهی زینها بپردازی، کی داند در چه بازاری؟ | |
سلام علیک هر ساعت، بر آن قد و بر آن قامت | بر آن دیدار چون ماهت، بر آن یغمای هشیاری | |
سلام علیک مشتاقان! بر آن سلطان، بر آن خاقان | سلام علیک بیپایان، بر آن کرسی جباری | |
چه شاهست آن، چه شاهست آن؟ که شادی سپاهست آن | چه ماهست آن؟ چه ماهست آن؟ برین ایوان زنگاری | |
تو مهمانان نو را بین، برو دیگی بنه زرین | بپز گر پروری داری، وگر خرگوش کهساری | |
وگر نبود این و آن، برو خود را بکن قربان | وگر قربان نگردی تو، یقین میدان که مرداری | |
خمش باش و فسون کم خوان، نداری لذت مستان | چرایی بینمک ای جان، نه همسایهی نمکساری؟ | |
رسیدم در بیابانی، کزو رویند هستیها | فرو بارد جزین مستی از آن اطراف مستیها |