دیوان شمس/بیا کامروز ما را روز عیدست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (بیا کامروز ما را روز عیدست) از مولوی |
' |
بیا کامروز ما را روز عیدست | از این پس عیش و عشرت بر مزیدست | |
بزن دستی بگو کامروز شادیست | که روز خوش هم از اول پدیدست | |
چو یار ما در این عالم کی باشد | چنین عیدی به صد دوران کی دیدست | |
زمین و آسمانها پرشکر شد | به هر سویی شکرها بردمیدست | |
رسید آن بانگ موج گوهرافشان | جهان پرموج و دریا ناپدیدست | |
محمد باز از معراج آمد | ز چارم چرخ عیسی دررسیدست | |
هر آن نقدی کز این جا نیست قلبست | میی کز جام جان نبود پلیدست | |
زهی مجلس که ساقی بخت باشد | حریفانش جنید و بایزیدست | |
خماری داشتم من در ارادت | ندانستم که حق ما را مریدست | |
کنون من خفتم و پاها کشیدم | چو دانستم که بختم می کشیدست |