دیوان شمس/به باغ و چشمه حیوان چرا این چشم نگشایی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (به باغ و چشمه حیوان چرا این چشم نگشایی) از مولوی |
' |
به باغ و چشمه حیوان چرا این چشم نگشایی | چرا بیگانهای از ما چو تو در اصل از مایی | |
تو طوطی زادهای جانم مکن ناز و مرنجانم | ز اصل آوردهای دانم تو قانون شکرخایی | |
بیا در خانه خویش آ مترس از عکس خود پیش آ | بهل طبع کژاندیشی که او یاوهست و هرجایی | |
بیا ای شاه یغمایی مرو هر جا که ما رایی | اگر بر دیگران تلخی به نزد ما چو حلوایی | |
نباشد عیب در نوری کز او غافل بود کوری | نباشد عیب حلوا را به طعن شخص صفرایی | |
برآر از خاک جانی را ببین جان آسمانی را | کز آن گردان شدهست ای جان مه و این چرخ خضرایی | |
قدم بر نردبانی نه دو چشم اندر عیانی نه | بدن را در زیانی نه که تا جان را بیفزایی | |
درختی بین بسی بابر نه خشکش بینی و نی تر | به سایه آن درخت اندر بخسپی و بیاسایی | |
یکی چشمه عجب بینی که نزدیکش چو بنشینی | شوی همرنگ او در حین به لطف و ذوق و زیبایی | |
ندانی خویش را از وی شوی هم شیء و هم لاشی | نماند کو نماند کی نماند رنگ و سیمایی | |
چو با چشمه درآمیزی نماید شمس تبریزی | درون آب همچون مه ز بهر عالم آرایی |