دیوان شمس/ای محو راه گشته از محو هم سفر کن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (ای محو راه گشته از محو هم سفر کن) از مولوی |
' |
ای محو راه گشته از محو هم سفر کن | چشمی ز دل برآور در عین دل نظر کن | |
دل آینه است چینی با دل چو همنشینی | صد تیغ اگر ببینی هم دیده را سپر کن | |
دانم که برشکستی تو محو دل شدستی | در عین نیست هستی یک حمله دگر کن | |
تا بشکنی شکاری پهلوی چشمه ساری | ای شیر بیشه دل چنگال در جگر کن | |
چون شد گرو گلیمی بهر در یتیمی | با فتنه عظیمی تو دست در کمر کن | |
ماییم ذره ذره در آفتاب غره | از ذره خاک بستان در دیده قمر کن | |
از ما نماند برجا جان از جنون و سودا | ای پادشاه بینا ما را ز خود خبر کن | |
در عالم منقش ای عشق همچو آتش | هر نقش را به خود کش وز خویش جانور کن | |
ای شاه هر چه مردند رندان سلام کردند | مستند و می نخوردند آن سو یکی گذر کن | |
سیمرغ قاف خیزد در عشق شمس تبریز | آن پر هست برکن وز عشق بال و پر کن |