دیوان شمس/ای خداوند یکی یار جفاکارش ده
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (ای خداوند یکی یار جفاکارش ده) از مولوی |
' |
ای خداوند یکی یار جفاکارش ده | دلبری عشوه ده سرکش خون خوارش ده | |
تا بداند که شب ما به چه سان میگذرد | غم عشقش ده و عشقش ده و بسیارش ده | |
چند روزی جهت تجربه بیمارش کن | با طبیبی دغلی پیشه سر و کارش ده | |
ببرش سوی بیابان و کن او را تشنه | یک سقایی حجری سینه سبکسارش ده | |
گمرهش کن که ره راست نداند سوی شهر | پس قلاوز کژ بیهده رفتارش ده | |
عالم از سرکشی آن مه سرگشته شدند | مدتی گردش این گنبد دوارش ده | |
کو صیادی که همیکرد دل ما را پار | زو ببر سنگ دلی و دل پیرارش ده | |
منکر پار شدهست او که مرا یاد نماند | ببر انکار از او و دم اقرارش ده | |
گفتم آخر به نشانی که به دربان گفتی | که فلانی چو بیاید بر ما بارش ده | |
گفت آمد که مرا خواجه ز بالا گیرد | رو بجو همچو خودی ابله و آچارش ده | |
بس کن ای ساقی و کس را چو رهی مست مکن | ور کنی مست بدین حد ره هموارش ده |