دفتر شعر تشنه طوفان/دیدار
افسون | دیدار از فریدون مشیری |
خزان جاودانی |
تشنه طوفان |
عمری گذشت و عشق تو از ياد من نرفت
دل، همزباني از غم تو خوبتر نداشت
اين درد جانگداز زمن روی برنتافت
وين رنج دلنواز زمن دست برنداشت
تنها و نامراد در اين سالهای سخت
من بودم و نوای دل بينوای من
دردا كه بعد از آن همه اميد و اشتياق
دير آشنا دل تو، نشد آشنای من
از ياد تو كجا بگريزم كه بيگمان
تا وقت مرگ دست ندارد ز دامنم
با چشم دل به چهرهی خود ميكنم نگاه
كاين صورت مجسم، رنج است يا منم؟
امروز اين تويی كه به ياد گذشتهها
در چشم رنجديدهی من میكني نگاه
چشم گناهكار تو گويد كه «آن زمان
نشناختم صفای تو را» آه ازين گناه!
امروز اين منم كه پريشان و دردمند
ميسوزم و ز عهد كهن ياد میكنم
فرسوده شانههای پر از داغ و درد را
نالان ز بار عشق تو آزاد ميكنم
گاهی بخوان ز دفتر شعرم ترانهای
بنگر كه غم به وادی مرگم كشانده است
تنها مرا به «تشنه طوفان» من مبين
ای بس حديث تلخ كه ناگفته مانده است
گفتم: به سرنوشت بينديش و آسمان
گفتی: غمين مباش كه آن كور و اين كر است!
ديدی كه آسمان كر و سرنوشت كور
صدها هزار مرتبه از ما قویتر است؟