خواجوی کرمانی (غزلیات)/گویند که صبرآتش عشقت بنشاند
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | خواجوی کرمانی (غزلیات) (گویند که صبرآتش عشقت بنشاند) از خواجوی کرمانی |
' |
گویند که صبرآتش عشقت بنشاند | زان سرو قد آزاد نشستن که تواند | |
ساقی قدحی زان می دوشینه بمن ده | باشد که مرا یکنفس از خود برهاند | |
موری اگر از ضعف بگیرد سردستم | تا دم بزنم گرد جهانم بدواند | |
افکند سپهرم بدیاری که وجودم | گر خاک شود باد به کرمان نرساند | |
فریاد که گر تشنه در این شهر بمیرم | جز دیده کس آبی بلبم بر نچکاند | |
گویم که دمی با من دلسوخته بنشین | برخیزد و برآتش تیزم بنشاند | |
چون میگذری عیب نباشد که بپرسی | کان خستهی دلسوخته چون میگذراند | |
برحسن مکن تکیه که دوران لطافت | با کس بنمی ماند و کس با تو نماند | |
دانی که چرا نام تو در نامه نیارم | زیرا که نخواهم که کسی نام تو داند | |
روزی که نماند ز غم عشق تو خواجو | اسرار غمش برورق دهر بماند |