خواجوی کرمانی (غزلیات)/چون نیست ما را با او وصالی

از مشروطه
پرش به ناوبری پرش به جستجو
' خواجوی کرمانی (غزلیات) (چون نیست ما را با او وصالی)
از خواجوی کرمانی
'


چون نیست ما را با او وصالی کاجی بکویش بودی مجالی
زین به چه باید ما را که آید از خاک کویش باد شمالی
همچون هلالی گشتم چو دیدم بر طرف خورشید مشکین هلالی
جانم ز جانان سر بر نتابد کز جان نباشد تن را ملالی
از شوق لعلش دل شد چو میمی وز عشق زلفش قد شد چو دالی
در چنگ زلفش دل پای بندی بر خاک کویش جان پایمالی
دانی که چونم دور از جمالش از مویه موئی وز ناله نالی
هر شب خیالش آید به پیشم شخص ضعیفم بیند خیالی
آنکس چه داند حال ضعیفان کو را نبودست یکروز حالی
می‌رفت خواجو با خویش می‌گفت کان شد که با او بودت وصالی