خواجوی کرمانی (غزلیات)/دی سیر برآمد دلم از روز جوانی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | خواجوی کرمانی (غزلیات) (دی سیر برآمد دلم از روز جوانی) از خواجوی کرمانی |
' |
دی سیر برآمد دلم از روز جوانی | جانم به لب آمد ز غم و درد نهانی | |
کردم گله زین چرخ سیه روی بد اختر | کز بهر دو قرصم بجهان چند دوانی | |
جان من دلسوخته را هیچ مرادی | حاصل نشود تا تو بکامش نرسانی | |
فریاد ز دست تو که از قید حوادث | یک لحظه امانم ندهی خاصه امانی | |
هر که چو قلم گاه سخن در بچکاند | خون سیه از تیغ زبانش بچکانی | |
کی شاد شود خسروی از دور تو کز تو | بی دار به دارا نرسد تخت کیانی | |
سلطان فلک گرم شد و گفت که خواجو | بر ملک بقا زن علم از عالم فانی | |
زین پیر جهاندیدهی بد روز چه خواهی | بر وی ز چه شنعت کنی و دست فشانی | |
هر چند جهانی ز سلاطین زمانه | آخر نه گدای در سلطان جهانی | |
در مصر معانی ید بیضا بنمایی | وقتی که چو موسی نکشی سر ز شبانی | |
گر نایب خاقانی و خاقانی وقتی | ور ثانی سحبانی و حسان زمانی | |
چون شمع مکش سر که بیکدم بکشندت | با این همه گردنکشی و چرب زبانی | |
خاموش که تا در دهن خلق نیفتی | در ملک فصاحت چو زبان کام نرانی | |
زین طایفه شعرت بشعیری نخرد کس | گر آب حیاتست بپاکی و روانی | |
با این همه یک نکته بگویم ز سر مهر | هر چند که دانم که تو این شیوه ندانی | |
رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز | تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی |