خواجوی کرمانی (غزلیات)/درد من دلخسته بدرمان که رساند
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | خواجوی کرمانی (غزلیات) (درد من دلخسته بدرمان که رساند) از خواجوی کرمانی |
' |
درد من دلخسته بدرمان که رساند | کار من بیچاره بسامان که رساند | |
از ذره حدیثی برخورشید که گوید | وز مصر نسیمی سوی کنعان که رساند | |
دل را نظری از رخ دلدار که بخشد | جانرا شکری از لب جانان که رساند | |
از مور پیامی به سلیمان که گذارد | وز مرغ سلامی به گلستان که رساند | |
آدم که بشد کوثرش از دیدهی پر آب | بازش بسوی روضهی رضوان که رساند | |
شد عمر درین ظلمت دلگیر بپایان | ما را به لب چشمهی حیوان که رساند | |
گر فیض نه از دیده رسد سوختگانرا | هر دم بره بادیه باران که رساند | |
درویش که همچون سگش از پیش برانند | او را به سراپردهی سلطان که رساند | |
بی جاذبهئی قطع منازل که تواند | بی راهبری راه بیابان که رساند | |
شد سوخته از آتش دوری دل خواجو | این قصهی دلسوز بکرمان که رساند |