جامی (اورنگ دوم سلامان و ابسال)/چون سلامان گشت تسلیم حکیم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
اورنگ اول | جامی (اورنگ دوم سلامان و ابسال) (چون سلامان گشت تسلیم حکیم) از جامی |
اورنگ سوم |
چون سلامان گشت تسلیم حکیم | زیر ظل رافتش شد مستقیم | |
شد حکیم آشفتهی تسلیم او | سحرکاری کرد در تعلیم او | |
بادههای دولتاش را جام ریخت | شهدهای حکمتاش در کام ریخت | |
جام او ز آن باده، ذوقانگیز شد | کام او ز آن شهد، شکر ریز شد | |
هر گه ابسالاش فرایاد آمدی | وز فراق او به فریاد آمدی، | |
چون بدانستی حکیم آن حال را | آفریدی صورت ابسال را | |
یک دو ساعت پیش چشمش داشتی | در دل او تخم تسکین کاشتی | |
یافتی تسکین چو آن رنج و الم | رفتی آن صورت به سر حد عدم | |
همت عارف چو گردد زورمند | هر چه خواهد، آفریند بیگزند | |
لیک چون یک دم از او غافل شود | صورت هستی از او زایل شود | |
گاه گاهی چون سخن پرداختی | وصف زهره در میان انداختی | |
زهره گفتی شمع جمع انجم است | پیش او حسن همه خوبان گم است | |
گر جمال خویش را پیدا کند | آفتاب و ماه را شیدا کند | |
نیست از وی در غنا کس تیزتر | بزم عشرت را نشاطانگیزتر | |
گوش گردون بر نوای چنگ اوست | در سماع دایم از آهنگ اوست | |
چون سلامان گوش کردی این سخن | یافتی میلی به وی از خویشتن | |
این سخن چون بارها تکرار یافت | در درون آن میل را بسیار یافت | |
چون ز وی دریافت این معنی حکیم | کرد اندر زهره تاثیری عظیم | |
تا جمال خود تمام اظهار کرد | در دل و جان سلامان کار کرد | |
نقش ابسال از ضمیر او بشست | مهر روی زهره بر وی شد درست | |
حسن باقی دید و از فانی برید | عیش باقی را ز فانی برگزید | |
چون سلامان از غم ابسال رست | دل به معشوق همایونفال بست، | |
دامنش ز آلودگیها پاک شد | همتش را روی در افلاک شد | |
تارک او گشت در خور تاج را | پای او تخت فلکمعراج را | |
شاه یونان شهریاران را بخواند | سرکشان و تاجداران را بخواند | |
جشنی آنسان ساخت کز شاهنشهان | نیست در طی تواریخ جهان | |
بود هر لشکرکش و هر لشکری | حاضر آن جشن از هر کشوری | |
ز آنهمه لشکر کش و لشکر که بود | با سلامان کرد بیعت هر که بود | |
جمله دل از سروری برداشتند | سر به طوق بندگی افراشتند | |
شه مرصع افسرش بر سر نهاد | تخت ملکش زیر پای از زر نهاد | |
هفت کشور را به وی تسلیم کرد | رسم کشورداریاش تعلیم کرد | |
کرد انشا در چنان هنگامهای | از برای وی وصیتنامهای | |
بر سر جمع آشکارا و نهفت | صد گهر ز الماس فکرت سفت و گفت: |