جامی (اورنگ دوم سلامان و ابسال)/چون سلامان ماند ز ابسال اینچنین
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
اورنگ اول | جامی (اورنگ دوم سلامان و ابسال) (چون سلامان ماند ز ابسال اینچنین) از جامی |
اورنگ سوم |
چون سلامان ماند ز ابسال اینچنین | بود در روز و شبش حال اینچنین | |
محرمان آن پیش شه گفتند باز | جان او افتاد از آن غم در گداز | |
گنبد گردون عجب غمخانهایست! | بیغمی در آن دروغ افسانهایست! | |
چون گل آدم سرشتند از نخست | شد به قدش خلعت صورت درست، | |
ریخت بالای وی از سر تا قدم | چل صباح ابر بلا، باران غم | |
چون چهل بگذشت روزی تا به شب | بر سرش بارید باران طرب | |
لاجرم از غم کس آزادی نیافت | جز پس از چل غم، یکی شادی نیافت | |
شه، سلامان را در آن ماتم چو دید | بر دلش صد زخم رنج و غم رسید | |
چارهی آن کار نتوانست هیچ | بر رگ جان اوفتادش تاب و پیچ | |
کرد عرض رای بر دانا حکیم | کای جهان را قبلهی امید و بیم! | |
هر کجا درماندهای را مشکلیست | حل آن اندیشهی روشندلیست | |
سوخت ابسال و سلامان از غمش | کرده وقت خویش وقف ماتمش | |
نی توان ابسال را آورد باز | نی سلامان را توان شد چارهساز | |
گفتم اینک مشکل خود پیش تو | چارهجوی از عقل دوراندیش تو | |
رحمتی فرما! که بس درماندهام | در کف صد غصه مضطر ماندهام | |
داد آن دانا حکیم او را جواب | کای نگشته رایت از رای صواب! | |
گر سلامان نشکند پیمان من | و آید اندر ربقهی فرمان من، | |
زود باز آرم به وی ابسال را | کشف گردانم به وی این حال را | |
چند روزی چارهی حالش کنم | جاودان دمساز ابسالاش کنم | |
از حکیم این را سلامان چون شنید | زیر فرمان وی از جان آرمید | |
خار و خاشاک درش رفتن گرفت | هر چه گفت از جان پذیرفتن گرفت | |
خوش بود خاک در کامل شدن | بندهی فرمان صاحبدل شدن | |
بشنو این نکته! که دانا گفته است | گوهری بس خوب و زیبا سفته است: | |
«رخنه کز نادانی افتد در مزاج، | یابد از دانا و دانایی علاج!» |