اوحدی مراغهای (قصاید)/چو بد کنی و ندانی که : نیک نیست که کردی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | اوحدی مراغهای (قصاید) (چو بد کنی و ندانی که : نیک نیست که کردی) از اوحدی مراغهای |
' |
چو بد کنی و ندانی که : نیک نیست که کردی | معاف باش و گر عاقلی معاف نگردی | |
ترا به باغ حقیقت چه کار و گلشن معنی؟ | که فتنهی چمن لاله و حدیقهی دردی | |
طریق عشق گرفتی و منهزم ز ملامت | تو کز کلوخ حذر میکنی، چه مرد نبردی؟ | |
خبر ز کردهی مردان شنیدهای به تواتر | مباش غافل و کاری بکن تو نیز، که مردی | |
گرت کند هوس روی سرخ، توبه کن از بد | که جز به توبه نشوید کسی ز روی تو زردی | |
گرفتمت که بکوبم بسی به پتک نصیحت | چه آلت از تو توان ساختن؟ که آهن سردی | |
تو از دو قطرهی آب آمدی پدید، وزین پس | چو باد مرگ جهد بر سرت دو دانهی گردی | |
درون دردکشان را ز سوز چاره نباشد | تو هیچ سوز نداری، مگر نه صاحب دردی؟ | |
ز پیش خورد غم خوردنت خدای و تو دایم | در آن هوس که : نویسی حدیث خوردم و خوردی | |
چو کعبتین چه سود ار هزار نقش برآری؟ | که همچو مهرهی بد باز در مششدر نردی | |
چه میکنی هوس، ای اوحدی، نصیحت مردم؟ | چرا بساط هوی و هوس فرو ننوردی؟ | |
به قول بیهودهکاری برون نمیرود اینجا | ترا چه کار بکس؟ چون تو نیز کار نکردی |