اوحدی مراغهای (غزلیات)/در بند غم عشق تو بسیار کسانند
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | اوحدی مراغهای (غزلیات) (در بند غم عشق تو بسیار کسانند) از اوحدی مراغهای |
' |
در بند غم عشق تو بسیار کسانند | تنها نه منم خود، که درین غصه بسانند | |
در خاک به امید تو خلقیست نشسته | یک روز برون آی و ببین تا به چه سانند؟ | |
عشاق تو در پیش گرفتند بیابان | کان طایفه ده را پس ازین هیچ کسانند | |
کو محرم رازی؟ که اسیران محبت | حالی بنویسند و سلامی برسانند | |
با محتسب شهر بگویید که: امشب | دستار نگهدار، که بیرون عسسانند | |
ای دانهی در، عشق تو دریاست ولیکن | افسوس ! که نزدیک کنار تو خسانند | |
شاید که ز مصرت به هوس مرد بیاید | خود مردم این شهر مگر بیهوسانند | |
با جور رقیبان ز لبت کام که یابد؟ | من ترک بگفتم که عسل را مگسانند | |
ای اوحدی، از لاشهی لنگ تو چه خیزد؟ | کندر طلب او همه تازی فرسانند | |
افسوس! که در پای تو این تندسواران | بسیار دویدند و همان باز پسانند |