اوحدی مراغهای (غزلیات)/به غم خویش چنان شیفته کردی بازم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | اوحدی مراغهای (غزلیات) (به غم خویش چنان شیفته کردی بازم) از اوحدی مراغهای |
' |
به غم خویش چنان شیفته کردی بازم | کز خیال تو به خود نیز نمیپردازم | |
هر که از نالهی شبگیر من آگاه شود | هیچ شک نیست که چون روز بداند رازم | |
گفته بودی: خبری ده، که ز هجرم چونی؟ | آن چنانم که ببینی و ندانی بازم | |
عهد کردی که: نسوزی به غم خویش مرا | هیچ غم نیست، تو میسوز، که من میسازم | |
بعد ازین با رخ خوب تو نظر خواهم باخت | گو: همه شهر بدانند که: شاهد بازم | |
آن چنان بر دل من ناز تو خوش میآید | که حلالت نکنم گر نکشی از نازم | |
اگر از دام خودم نیز خلاصی بخشی | هم به خاک سر کوی تو بود پروازم | |
اوحدی گر نه چو پروانه بسوزد روزی | پیش روی تو چو شمعش به شبی بگذارم |