شاهنامه/اندر ستایش سلطان محمود ۴
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
اندر ستایش سلطان محمود ۳ | شاهنامه (هوشنگ) از فردوسی |
اندر ستایش سلطان محمود ۵ |
شب تیره چون روی زنگی سیاه | کس آمد ز گستهم نوذر بشاه | |
که شاه جهان جاودان زنده باد | مه ما بازگشتیم پیروز و شاد | |
بدان نامداران افراسیاب | رسیدیم ناگه بهنگام خواب | |
ازیشان سواری طلایه نبود | کی را ز اندیشه مایه نبود | |
چو بیدار گشتند زیشان سران | کشیدیم شمشیر و گرز گران | |
چو شب روز شد جز قراخان نماند | ز مردان ایشان فراوان نماند | |
همه دشت زیشان سرون و سرست | زمین بستر و خاکشان چادر است | |
بمژده ز رستم هم اندر زمان | هیونی بیامد سپیدهدمان | |
که ما در بیابان خبر یافتیم | بدان آگهی تیز بشتافتیم | |
شب و روز رستم یکی داشتی | چو تنها شدی راه بگذاشتی | |
بدیشان رسیدیم هنگام روز | چو بر زد سر از چرخ گیتی فروز | |
تهمتن کمان را بزه برنهاد | چو نزدیک شد ترگ بر سر نهاد | |
نخستین که از کلک بگشاد شست | قراخان ز پیکان رستم بخست | |
بتوران زمین شد کنون کنیهخواه | همانا که آگاهی آمد بشاه | |
بشادی به لشکر بر آمد خروش | سپهدار ترکان همی داشت گوش | |
هر آنکس که بودند خسروپرست | بشادی و رامش گشادند دست | |
سواری بیامد هم اندر شتاب | خروشان به نزدیک افراسیاب | |
که از لشکر ما قراخان برست | رسیدست نزدیک ما مردشست | |
سپاهی بتوران نهادند روی | کزیشان شود ناپدید آب جوی | |
چنین گفت با رای زن شهریار | که پیکار سخت اندر آمد بکار | |
چو رستم بگیرد سر گاه ما | بیکبارگی گم شود راه ما | |
کنونش گمان آنک ما نشنویم | چنین کار در جنگ کیخسرویم | |
چو آتش بریشان شبیخون کنیم | زخون روی کشور چو جیحون کنیم | |
چو کیخسرو آید ز لشکر دو بهر | نبیند مگر بام و دیوار و شهر | |
سراسر همه لشکر این دید رای | همان مرد فرزانه و رهنمای | |
بنه هرچ بودش هم آنجا بماند | چو آتش ازان دشت لشکر براند | |
همانگه طلایه بیامد ز دشت | که گرد سپاه از هوا برگذشت | |
همه دشت خرگاه و خیمست و بس | ازیشان بخیمه درون نیست کس | |
بدانست خسرو که سالار چین | چرا رفت بیگاه زان دشت کین | |
ز گستهم و رستم خبر یافتست | بدان آگهی نیز بشتافتست | |
نوندی برافگند هم در زمان | فرستاد نزدیک رستم دمان | |
که برگشت زین کینه افراسیاب | همانا بجنگ تو دارد شتاب | |
سپه را بیارای و بیدار باش | برو خویشتن زو نگهدار باش | |
نوند جهاندیده شایسته بود | بدان راه بیراه بایسته بود | |
همی رفت چون پیش رستم رسید | گو شیردل را میان بسته دید | |
سپه گرزها بر نهاده بدوش | یکایک نهاده بواز گوش | |
برستم بگفت آنچ پیغام بود | که فرجام پیغامش آرام بود | |
وزین روی کیخسرو کینهجوی | نشسته برام بیگفت و گوی | |
همی کرد بخشش همه بر سپاه | سراپرده و خیمه و تاج و گاه | |
از ایرانیان کشتگان را بجست | کفن کرد وز خون و گلشان بنشست | |
برسم مهان کشته را دخمه کرد | چو برداشت زان خاک و خون نبرد | |
بنه بر نهاد و سپه بر نشاند | دمان از پس شاه ترکان براند | |
چو نزدیک شهر آمد افراسیاب | بران بد که رستم شود سیرخواب | |
کنون من شبیخون کنم برسرش | برآیم گرد از سر لشکرش | |
بتاریکی اندر طلایه بدید | بشهر اندر آواز ایشان شنید | |
فروماند زان کار رستم شگفت | همی راند و اندیشه اندر گرفت | |
همه کوفته لشکر و ریخته | بشیرین روان اندر آویخته | |
بپیش اندرون رستم تیزچنگ | پس پشت شاه و سواران جنگ | |
کسی را که نزدیک بد پیش خواند | وزیشان فراوان سخنها براند | |
بپرسید کین را چه بینید روی | چنین گفت با نامور چارهجوی | |
که در گنگ دژ آن همه گنج شاه | چه بایست اکنون همه رنج راه | |
زمین هشت فرسنگ بالای اوی | همانا که چارست پهنای اوی | |
زن و کودک و گنج و چندان سپاه | بزرگی و فرمان و تخت و کلاه | |
بران بارهی دژ نپرد عقاب | نبیند کسی آن بلندی بخواب | |
خورش هست و ایوان و گنج و سپاه | ترا رنج بدخواه را تاج و گاه | |
همان بوم کو را بهشتست نام | همه جای شادی و آرام و کام | |
بهر گوشهای چشمهی آبگیر | ببالا و پهنای پرتاب تیر | |
همی موبد آورد از هند و روم | بهشتی بر آورده آباد بوم | |
همانا کزان باره فرسنگ بیست | ببینند آسان که بر دشت کیست | |
ترازین جهان بهره جنگست و بس | بفرجام گیتی نماند بکس | |
چو بشنید گفتارها شهریار | خوش آمدش و ایمن شد از روزگار | |
بیامد بدلشاد ببهشت گنگ | ابا آلت لشکر و ساز جنگ | |
همی گشت بر گرد آن شارستان | بدستی ندید اندرو خارستان | |
یکی کاخ بودش سر اندر هوا | برآوردهی شاه فرمان روا | |
بایوان فرود آمد و بار داد | سپه را درم داد و دینار داد | |
فرستاد بر هر سوی لشکری | نگهبان هر لشکری مهتری | |
پیاده بران باره بر دیدهبان | نگهبان بروز و بشب پاسبان | |
رد و موبدش بود بر دست راست | نویسندهی نامه را پیش خواست | |
یکی نامه نزدیک فغفور چین | نبشتند با سد هزار آفرین | |
چنین گفت کز گردش روزگار | نیامد مرا بهره جز کارزار | |
بپروردم آن را که بایست کشت | کنون شد ازو روزگارم درشت | |
چو فغفور چین گر بیاید رواست | که بر مهر او بر روانم گواست | |
وگر خود نیاید فرستد سپاه | کزین سو خرامد همی کینه خواه | |
فرستاده از نزد افراسیاب | بچین اندر آمد بهنگام خواب | |
سرافراز فغفور بنواختش | یکی خرم ایوان بپرداختش | |
وزان سو بگنگ اندر افراسیاب | نه آرام بودش نه خورد و نه خواب | |
بدیوار عراده بر پای کرد | ببرج اندرون رزم را جای کرد | |
بفرمود تا سنگهای گران | کشیدند بر باره افسونگران | |
بس کاردانان رومی بخواند | سپاهی بدیوار دژ برنشاند | |
برآورد بیدار دل جاثلیق | بران باره عراده و منجنیق | |
کمانهای چرخ و سپرهای کرگ | همه برجها پر ز خفتان و ترگ | |
گروهی ز آهنگران رنجه کرد | ز پولاد بر هر سوی پنجه کرد | |
ببستند بر نیزههای دراز | که هر کس که رفتی بر دژ فراز | |
بدان چنگ تیز اندر آویختی | و گرنه ز دژ زود بگریختی | |
سپه را درم داد و آباد کرد | بهر کار با هر کسی داد کرد | |
همان خود و شمشیر و بر گستوان | سپرهای چینی و تیر و کمان | |
ببخشید بر لشکرش بیشمار | بویژه کسی کو کند کارزار | |
چو آسوده شد زین بشادی نشست | خود و جنگسازان خسرو پرست | |
پری چهره هر روز سد چنگزن | شدندی بدرگاه شاه انجمن | |
شب و روز چون مجلس آراستی | سرود از لب ترک و می خواستی | |
همی داد هر روز گنجی بباد | بر امروز و فردا نیامدش یاد | |
دو هفته برین گونه شادان بزیست | که داند که فردا دلافروز کیست | |
سیم هفته کیخسرو آمد بگنگ | شنید آن غونای و آوای چنگ | |
بخندید و برگشت گرد حصار | بماند اندر آن گردش روزگار | |
چنین گفت کان کو چنین باره کرد | نه از بهر پیکار پتیاره کرد | |
چو خون سر شاه ایران بریخت | بما بر چنین آتش کین ببیخت | |
شگفت آمدش کانچنان جای دید | سپهری دلارام بر پای دید | |
برستم چنین گفت کای پهلوان | سزد گر ببینی بروشن روان | |
که با ما جهاندار یزدان چه کرد | ز خوب و پیروزی اندر نبرد | |
بدی را کجا نام بد بر بدی | بتندی و کژی و نابخردی | |
گریزان شد از دست ما بر حصار | برین سان برآسود از روزگار | |
بدی کو بد آن جهان را سرست | بپیری رسیده کنون بترست | |
بدین گر ندارم ز یزدان سپاس | مبادا که شب زنده باشم سه پاس | |
کزویست پیروزی و دستگاه | هم او آفرینندهی هور و ماه | |
ز یک سوی آن شارستان کوه بود | ز پیکار لشکر بی اندوه بود | |
بروی دگر بودش آب روان | که روشن شدی مرد را زو روان | |
کشیدند بر دشت پرده سرای | ز هر سوی دژ پهلوانی بپای | |
زمین هفت فرسنگ لشکر گرفت | ز لشکر زمین دست بر سر گرفت | |
سراپرده زد رستم از دست راست | ز شاه جهاندار لشکر بخواست | |
بچپ بر فریبرز کاوس بود | دلافروز با بوق و با کوس بود | |
برفتند و بردند پردهسرای | سیم روی گودرز بگزید جای | |
شب آمد بر آمد ز هر سو خروش | تو گفتی جهان را بدرید گوش | |
زمین را همی دل برآمد ز جای | ز بس نالهی بوق و شیپور و نای | |
چو خورشید برداشت از چرخ زنگ | بدرید پیراهن مشک رنگ | |
نشست از بر اسب شبرنگ شاه | بیامد بگردید گرد سپاه | |
چنین گفت با رستم پیلتن | که این نامور مهتر انجمن | |
چنین دارم امید کافراسیاب | نبیند جهان نیز هرگز بخواب | |
اگر کشته گر زنده آید بدست | ببیند سر تیغ یزدان پرست | |
برآنم که او را ز هر سو سپاه | بیاری بیاید بدین رزمگاه | |
بترسند وز ترس یاری کنند | نه از کین و از کامکاری کنند | |
بکوشیم تا پیش ازان کو سپاه | بخواند برو بر بگیریم راه | |
همه بارهی دژ فرود آوریم | همه سنگ و خاکش برود آوریم | |
سپه را کنون روز سختی گذشت | همان روز رزم اندر آرام گشت | |
چو دشمن بدیوار گیرد پناه | ز پیکار و کینش نترسد سپاه | |
شکسته دلست او بدین شارستان | کزین پس شود بی گمان خارستان | |
چو گفتار کاوس یاد آوریم | روان را همه سوی داد آوریم | |
کجا گفت کاین کین با دار و برد | بپوشد زمانه بزنگار و گرد | |
پسر بر پسر بگذرانم بدست | چنین تا شود سال بر پنج شست | |
بسان درختی بود تازه برگ | دل از کین شاهان نترسد ز مرگ | |
پذر بگذرد کین بماند بجای | پسر باشد این درد را رهنمای | |
بزرگان برو آفرین خواندند | ورا خسرو پاکدین خواندند | |
که کین پدر بر تو آید بسر | مبادی بجز شاه و پیروزگر | |
دگر روز چون خور برآمد ز راغ | نهاد از بر چرخ زرین چراغ | |
خروشی برآمد بلند از حصار | پر اندیشه شد زان سخن شهریار | |
همانگه در دژ گشادند باز | برهنه شد از روی پوشیده راز | |
بیامد ز دژ جهن باده سوار | خردمند و بادانش و مایه دار | |
بشد پیش دهلیز پرده سرای | همی بود با نامداران بپای | |
ازان پس بیامد منوشان گرد | خرد یافته جهن را پیش برد | |
خردمند چو پیش خسرو رسید | شد از آب دیده رخش ناپدید | |
بماند اندرو جهن جنگی شگفت | کلاه بزرگی ز سر بر گرفت | |
چو آمد بنزدیک تختش فراز | برو آفرین کرد و بردش نماز | |
چنین گفت کای نامور شهریار | همیشه جهان را بشادی گذار | |
بر و بوم ما بر تو فرخنده باد | دل و چشم بدخواه تو کنده باد | |
همیشه بدی شاد و یزدان پرست | بر و بوم ما پیش گسترده دست | |
خجسته شدن باد و باز آمدن | به نیکی همی داستانها زدن | |
پیامی گزارم ز افراسیاب | اگر شاه را زان نگیرد شتاب | |
چو از جهن گفتار بشنید شاه | بفرمود زرین یکی پیشگاه | |
نهادند زیر خردمند مرد | نشست و پیام پدر یاد کرد | |
چنین گفت با شاه کافراسیاب | نشستست پر درد و مژگان پر آب | |
نخستین درودی رسانم بشاه | ازان داغ دل شاه توران سپاه | |
که یزدان سپاس و بدویم پناه | که فرزند دیدم بدین پایگاه | |
که لشکر کشد شهریاری کند | بپیش سواران سواری کند | |
ز راه پدر شاه تا کیقباد | ز مادر سوی تور دارد نژاد | |
ز شاهان گیتی سرش برترست | بچین نام او تخت را افسرست | |
بابر اندرون تیز پران عقاب | نهنگ دلاور بدریای آب | |
همه پاسبانان تخت ویند | دد و دام شادان ببخت ویند | |
بزرگان که با تاج و با زیورند | بروی زمین مر ترا کهترند | |
شگفتی تر از کار دیو نژند | که هرگز نخواهد بما جز گزند | |
بدان مهربانی و آن راستی | چرا شد دل من سوی کاستی | |
که بردست من پور کاوس شاه | سیاوش رد کشته شد بی گناه | |
جگر خستهام زین سخن پر ز درد | نشسته بیکسو ز خواب و ز خورد | |
نه من کشتم او را که ناپاک دیو | ببرد از دلم ترس گیهان خدیو | |
زمانه ورا بد بهانه مرا | بچنگ اندرون بد فسانه مرا | |
تو اکنون خردمندی و پادشا | پذیرندهی مردم پارسا | |
نگه کن تا چند شهر فراخ | پر از باغ و ایوان و میدان و کاخ | |
شدست اندرین کینه جستن خراب | بهانه سیاوش و افراسیاب | |
همان کارزاری سواران جنگ | بتن همچو پیل و بزور نهنگ | |
که جز کام شیران کفنشان نبود | سری تیز نزدیک تنشان نبود | |
یکی منزل اندر بیابان نماند | بکشور جز از دشت ویران نماند | |
جز از کینه و زخم شمشیر تیز | نماند ز ما نام تا رستخیز | |
نیاید جهان آفرین را پسند | بفرجام پیچان شویم از گزند | |
وگر جنگ جویی همی بیگمان | نیاساید از کین دلت یک زمان | |
نگه کن بدین گردش روزگار | جز او را مکن بر دل آموزگار | |
که ما در حصاریم و هامون تراست | سری پر ز کین دل پر از خون تر است | |
همی گنگ خوانم بهشت منست | برآوردهی بوم و کشت منست | |
هم ایدر مرا گنج و ایدر سپاه | هم ایدر نگین و هم ایدر کلاه | |
هم اینجام کشت و هم اینجام خورد | هم اینجام مردان روز نبرد | |
تراگاه گرمی و خوشی گذشت | گل و لاله و رنگ و شی گذشت | |
زمستان و سرما بپیش اندرست | که بر نیزهها گردد افسرده دست | |
بدامن چو ابر اندرافگند چین | بر و بوم ما سنگ گردد زمین | |
ز هر سو که خوانم بیاید سپاه | نتابی تو با گردش هور و ماه | |
ور ایدون گمانی که هر کارزار | ترا بردهد اختر روزگار | |
از اندیشه گردون مگر بگذرد | ز رنج تو دیگر کسی برخورد | |
گر ایدونک گویی که ترکان چین | بگیرم زنم آسمان بر زمین | |
بشمشیر بگذارم این انجمن | بدست تو آیم گرفتار من | |
مپندار کاین نیز نابود نیست | نساید کسی کو نفرسود نیست | |
نبیرهی سر خسروان زادشم | ز پشت فریدون وز تخم جم | |
مرا دانش ایزدی هست و فر | همان یاورم ایزد دادگر | |
چو تنگ اندر آید بد روزگار | نخواهد دلم پند آموزگار | |
بفرمان یزدان بهنگام خواب | شوم چون ستاره برآفتاب | |
بدریای کیماک بر بگذرم | سپارم ترا لشکر و کشورم | |
مرا گنگ و دژ باشد آرامگاه | نبیند مرا نیز شاه و سپاه | |
چو آید مرا روز کین خواستن | ببین آنزمان لشکر آراستن | |
بیایم بخواهم ز تو کین خویش | بهرجای پیدا کنم دین خویش | |
و گر کینه از مغز بیرون کنی | بمهر اندرین کشور افسون کنی | |
گشایم در گنج تاج و کمر | همان تخت و دینار و جام گهر | |
که تور فریدون به ایرج نداد | تو بردار وز کین مکن هیچ یاد | |
و گر چین و ماچین بگیری رواست | بدان رای ران دل همی کت هواست | |
خراسان و مکران زمین پیش تست | مرا شادکامی کم وبیش تست | |
براهی که بگذشت کاوس شاه | فرستم چندانک باید سپاه | |
همه لشکرت را توانگر کنم | ترا تخت زرین و افسر کنم | |
همت یار باشم بهر کارزار | بهر انجمن خوانمت شهریار | |
گر از پند من سر بپیچی همی | و گر با نیاکین بسیچی همی | |
چو زین باز گردی بیارای جنگ | منم ساخته جنگ را چون پلنگ | |
چو از جهن پیغام بشنید شاه | همی کرد خندان بدوبر نگاه | |
بپاسخ چنین گفت کای رزمجوی | شنیدیم سر تا سر این گفت و گوی | |
نخست آنک کردی مرا آفرین | همان باد بر تخت و تاج و نگین | |
درودی که دادی ز افراسیاب | بگفتی که او کرد مژگان پر آب | |
شنیدم همین باد بر تاج و تخت | مبادم مگر شاد و پیروزبخت | |
دوم آنک گفتی ز یزدان سپاس | که بینم همی پور یزدان شناس | |
زشاهان گیتی دل افروزتر | پسندیدهتر شاه و پیروزتر | |
مرا داد یزدان همه هرچ گفت | که با این هنرها خرد باد جفت | |
ترا چند خواهی سخن چرب هست | بدل نیستی پاک و یزدان پرست | |
کسی کو بدانش توانگر بود | زگفتار کردار بهتر بود | |
فریدون فرخ ستاره نگشت | نه از خاک تیره همی برگذشت | |
تو گویی که من بر شوم بر سپهر | بشستی برین گونه از شرم چهر | |
دلت جادوی را چو سرمایه گشت | سخن بر زبانت چو پیرایه گشت | |
زبان پر زگفتار و دل پر دروغ | بر مرد دانا نگیرد فروغ | |
پدر کشته را شاه گیتی مخوان | کنون کز سیاوش نماند استخوان | |
همان مادرم را ز پرده براه | کشیدی و گشتی چنین کینه خواه | |
مرا نوز نازاده از مادرم | همی آتش افروختی برسرم | |
هر آنکس که او بد بدرگاه تو | بنفرید بر جان بی راه تو | |
که هرگز بگیتی کس آن بد نکرد | ز شاهان و گردان و مردان مرد | |
که بر انجمن مر زنی را کشان | سپارد بزرگی بمردم کشان | |
زننده همی تازیانه زند | که تا دخترش بچه را بفگند | |
خردمند پیران بدانجا رسید | بدید آنک هرگز ندید و شنید | |
چنین بود فرمان یزدان که من | سرافراز گردم بهر انجمن | |
گزند و بلای تو از من بگاشت | که با من زمانه یکی راز داشت | |
ازان پس که گشتم ز مادر جدا | چنانچون بود بچهی بینوا | |
بپیش شبانان فرستادیم | بپرواز شیران نر دادیم | |
مرا دایه و پیشکاره شبان | نه آرام روز و نه خواب شبان | |
چنین بود تا روز من برگذشت | مرا اندر آورد پیران ز دشت | |
بپیش تو آورد و کردی نگاه | که هستم سزاوار تخت و کلاه | |
بسان سیاوش سرم را ز تن | ببری و تن هم نیابد کفن | |
زبان مرا پاک یزدان ببست | همان خیره ماندم بجای نشست | |
مرا بی دل و بی خرد یافتی | بکردار بد تیز نشتافتی | |
سیاوش نگه کن که از راستی | چه کرد و چه دید از بد و کاستی | |
ز گیتی بیامد ترا برگزید | چنان کز ره نامداران سزید | |
ز بهر تو پرداخت آیین و گاه | بیامد ز گیتی ترا خواند شاه | |
وفا جست و بگذاشت آن انجمن | بدان تا نخوانیش پیمانشکن | |
چو دیدی بر و گردگاه ورا | بزرگی و گردی و راه ورا | |
بجنبیدت آن گوهر بد ز جای | بیفگندی آن پاک دلرا ز پای | |
سر تاجداری چنان ارجمند | بریدی بسان سر گوسفند | |
ز گاه منوچهر تا این زمان | نبودی مگر بدتن و بدگمان | |
ز تور اندر آمد زیان از نخست | کجا با پدر دست بد را بشست | |
پسر بر پسر بگذرد همچنین | نه راه بزرگی نه آیین دین | |
زدی گردن نوذر نامدار | پدر شاه وز تخمهی شهریار | |
برادرت اغریرث نیکخوی | کجا نیکنامی بدش آرزوی | |
بکشتی و تا بودهای بدتنی | نه از آدم از تخم آهرمنی | |
کسی گر بدیهات گیرد شمار | فزون آید از گردش روزگار | |
نهالی بدوزخ فرستادهای | نگویی که از مردمان زادهای | |
دگر آنک گفتی که دیو پلید | دل و رای من سوی زشتی کشید | |
همین گفت ضحاک و هم جمشید | چو شدشان دل از نیکویی ناامید | |
که ما را دل ابلیس بی راه کرد | ز هر نیکویی دست کوتاه کرد | |
نه برگشت ازیشان بد روزگار | ز بد گوهر و گفت آموزگار | |
کسی کو بتابد سر از راستی | گزیند همی کژی و کاستی | |
بجنگ پشن نیز چندان سپاه | که پیران بکشت اندر آوردگاه | |
زمین گل شد از خون گودرزیان | نجویی جز از رنج و راه زیان | |
کنون آمدی با هزاران هزار | ز ترکان سوار از در کارزار | |
بموی لشکر کشیدی بجنگ | وزیشان بپیش من آمد پشنگ | |
فرستادیش تا ببرد سرم | ازان پس تو ویران کنی کشورم | |
جهاندار یزدان مرا یار گشت | سر بخت دشمن نگونسار گشت | |
مرا گویی اکنون که از تخت تو | دلافروز و شادانم از بخت تو | |
نگه کن که تا چون بود باورم | چو کردارهای تو یاد آورم | |
ازین پس مرا جز بشمشیر تیز | نباشد سخن با تو تا رستخیز | |
بکوشم بنیروی گنج و سپاه | بنیک اختر و گردش هور و ماه | |
همان پیش یزدان بباشم بپای | نخواهم بگیتی جزو رهنمای | |
مگر گز بدان پاک گردد جهان | بداد و دهش من ببندم میان | |
بداندیش را از میان بر کنم | سر بدنشان را بیافسر کنم | |
سخن هرچ گفتم نیا را بگوی | که درجنگ چندین بهانه مجوی | |
یکی تاج دادش زبر جد نگار | یکی طوق زرین و دو گوشوار | |
همانگه بشد جهن پیش پدر | بگفت آن سخنها همه دربدر | |
ز پاسخ برآشفت افراسیاب | سواری ز ترکان کجا یافت خواب | |
ببخشید گنج درم بر سپاه | همان ترگ و شمشیر و تخت و کلاه | |
شب تیره تا برزد از چرخ شید | بشد کوه چون پشت پیل سپید | |
همی لشکر آراست افراسیاب | دلش بود پردرد و سر پر شتاب | |
چو از گنگ برخاست آوای کوس | زمین آهنین شد هوا آبنوس | |
سر موبدان شاه نیکی گمان | نشست از بر زین سپیدهدمان | |
بیامد بگردید گرد حصار | نگه کرد تا چون کند کارزار | |
برستم بفرمود تا همچو کوه | بیارد بیک سود دریا گروه | |
دگر سوش گستهم نوذر بپای | سه دیگر چو گودرز فرخنده رای | |
بسوی چهارم شه نامدار | ابا کوس و پیلان و چندی سوار | |
سپه را همه هرچ بایست ساز | بکرد و بیامد بر دژ فراز | |
بلشکر بفرمود پس شهریار | یکی کنده کردن بگرد حصار | |
بدان کار هر کس که دانا بدند | بجنگ دژ اندر توانا بدند | |
چه از چین وز روم وز هندوان | چه رزم آزموده ز هر سو گوان | |
همه گرد آن شارستان چون نوند | بگشتند و جستند هر گونه بند | |
دو نیزه ببالا یکی کنده کرد | سپه را بگردش پراگنده کرد | |
بدان تا شب تیره بی ساختن | نیارد ترکان یکی تاختن | |
دو سد ساخت عراده بر هر دری | دو سد منجنیق از پس لشکری | |
دو سد چرخ بر هر دری با کمان | ز دیوار دژ چون سر بدگمان | |
پدید آمدی منجینق از برش | چو ژاله همی کوفتی بر سرش | |
پس منجنیق اندرون رومیان | ابا چرخها تنگ بسته میان | |
دو سد پیل فرمود پس شهریار | کشیدن ز هر سو بگرد حصار | |
یکی کندهای زیر باره درون | بکند و نهادند زیرش ستون | |
بد آن منکری باره مانده بپای | بدان نیزهها برگرفته ز جای | |
پس آلود بر چوب نفط سیاه | بدین گونه فرمود بیدار شاه | |
بیک سو بر از منجنیق و ز تیر | رخ سرکشان گشته همچون زریر | |
بهزیر اندرون آتش و نفط و چوب | ز بر گرزهای گران کوب کوب | |
بهر چارسو ساخت آن کارزار | چنانچون بود ساز جنگ حصار | |
وزآن جایگه شهریار زمین | بیامد بپیش جهانآفرین | |
ز لشکر بشد تا بجای نماز | ابا کردگار جهان گفت زار | |
ابر خاک چون مار پیچان ز کین | همی خواند بر کردگار آفرین | |
همی گفت کام و بلندی ز تست | بهر سختیی یارمندی ز تست | |
اگر داد بینی همی رای من | مرگدان ازین جایگه پای من | |
نگون کن سر جاودانرا ز تخت | مرادار شاداندل و نیکبخت | |
چو برداشت از پیش یزدان سرش | بجوشن بپوشید روشن برش | |
کمر بر میان بست و برجست زود | بجنگ اندر آمد بکردار دود | |
بفرمود تا سخت بر هر دری | بجنگ اندر آید یکی لشکری | |
بدان چوب و نفط آتش اندر زدند | ز برشان همی سنگ بر سر زدند | |
زبانگ کمانهای چرخ و ز دود | شده روی خورشید تابان کبود | |
ز عراده و منجنیق و ز گرد | زمین نیلگون شد هوا لاژورد | |
خروشیدن پیل و بانگ سران | درخشیدن تیغ و گرز گران | |
تو گفتی برآویخت با شید ماه | ز باریدن تیر و گرد سیاه | |
ز نفط سیه چوبها برفروخت | به فرمان یزدان چو هیزم بسوخت | |
نگون باره گفتی که برداشت پای | بکردار کوه اندر آمد ز جای | |
وزان باره چندی ز ترکان دلیر | نگون اندر آمد چو باران بزیر | |
که آید بدام اندرون ناگهان | سر آرد بران شوربختی جهان | |
بپیروزی از لشکر شهریار | برآمد خروشیدن کارزار | |
سوی رخنهی دژ نهادند روی | بیامد دمان رستم کینهجوی | |
خبر شد بنزدیک افراسیاب | کجا بارهی شارستان شد خراب | |
پس افراسیاب اندر آمد چو گرد | به جهن و بگرسیوز آواز کرد | |
که با بارهی دژ شما را چه کار | سپه را ز شمشیر باید حصار | |
ز بهر بر و بوم و پیوند خویش | همان از پی گنج و فرزند خویش | |
ببندیم دامن یک اندر دگر | نمانیم بر دشمنان بوم و بر | |
سپاهی ز ترکان گروها گروه | بدان رخنه رفتند بر سان کوه | |
بکردار شیران برآویختند | خروش از دو رویه برانگیختند | |
سواران ترکان بکردار بید | شده لرزلرزان و دل نااامید | |
برستم بفرمود پس شهریار | پیاده هرآنکس که بد نامدار | |
که پیش اندر آید بدان رخنه گاه | همیدون بی نیزهور کینهخواه |