جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا)/به حکم آنکه امتپروری را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا) (به حکم آنکه امتپروری را) از جامی |
' |
به حکم آنکه امتپروری را | شبان لایق بود پیغمبری را | |
ز یوسف با هزاران کامرانی | همی زد سر تمنای شبانی | |
زلیخا آن تمنا را چو دریافت | به تحصیل تمنایش عنان تافت | |
نخستین خواست ز استادان آن فن | که کردند از برایش یک فلاخن | |
رسن همچون خور از زر تافتندش | چو گیسوی معنبر بافتندش | |
زلیخا نیز میپخت آرزویی | که: گنجانم در او خود را چو مویی | |
چو نتوان بیسبب خود را در او بست | ببوسم گاه گاهاش ز آن سبب دست | |
دگر میگفت: این را چون پسندم | که یک مو بار خود بر وی ببندم؟ | |
وز آن پس داد فرمان تا شبانان | رمه در کوه و در صحراچرانان | |
جدا سازند نادر برهای چند | چو گردون چر بره، بیمثل و مانند | |
چو آهوی ختن سنبلچریده | ز گرگان هرگز آسیبی ندیده | |
زرهسان پشمشان چون موی زنگی | ز ابریشم فزون در تازهرنگی | |
میان آن رمه یوسف شتابان | چو در برج حمل، خورشید تابان | |
زلیخا صبر و هوش و عقل و جان را | سگ دنبالهکش کرده، شبان را | |
نگهبانان موکل ساخت چندی | که دارندش نگاه از هر گزندی | |
بدینسان بود تا میخواست کارش | نبود از دست بیرون اختیارش | |
اگر میخواست در صحرا شبان بود | وگر میخواست شاه ملک جان بود | |
ولی در ذات خود بود آن پریزاد | ز شاهی و شبانی هر دو آزاد |