فرخی سیستانی (قصاید)/شهر غزنین نه همانست که من دیدم پار
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | فرخی سیستانی (قصاید) (شهر غزنین نه همانست که من دیدم پار) از فرخی سیستانی |
' |
شهر غزنین نه همانست که من دیدم پار | چه فتادهست که امسال دگرگون شده کار | |
خانهها بینم پر نوحه و پر بانگ و خروش | نوحه و بانگ و خروشی که کند روح فگار | |
کویها بینم پر شورش و سرتاسر کوی | همه پر جوش و همه جوشش از خیل سوار | |
رستهها بینم بیمردم و درهای دکان | همه بر بسته و بر در زده هر یک مسمار | |
کاخها بینم پرداخته از محتشمان | همه یکسر ز ربض برده به شارستان بار | |
مهتران بینم بر روی زنان همچو زنان | چشمها کرده ز خونابه به رنگ گلنار | |
حاجبان بینم خسته دل و پوشیده سیه | کله افکنده یکی از سر و دیگر دستار | |
بانوان بینم بیرون شده از خانه به کوی | بر در میدان گریان و خروشان هموار | |
خواجگان بینم برداشته از پیش دوات | دستها بر سر و سرها زده اندر دیوار | |
عاملان بینم باز آمده غمگین ز عمل | کار ناکرده و نارفته به دیوان شمار | |
مطربان بینم گریان و ده انگشت گزان | رودها بر سر و بر روی زده شیفته وار | |
لشکری بینم سرگشته سراسیمه شده | چشمها پر نم و از حسرت و غم گشته نزار | |
این همان لشکریانند که من دیدم دی؟ | وین همان شهر و زمینست که من دیدم پار؟ | |
مگر امسال ملک باز نیامد ز غزا؟ | دشمنی روی نهادهست براین شهر و دیار؟ | |
مگر امسال ز هر خانه عزیزی کم شد؟ | تا شد از حسرت و غم روز همه چون شب تار؟ | |
مگر امسال چو پیرار بنالید ملک؟ | نی من آشوب ازینگونه ندیدم پیرار؟ | |
تو نگویی چه فتادهست؟ بگو گر بتوان | من نه بیگانهام، این حال ز من باز مدار | |
این چه شغلست و چه آشوب و چه بانگست و خروش | این چه کارست و چه بارست و چه چندین گفتار؟ | |
کاشکی آن شب و آن روز که ترسیدم ازان | نفتادستی و شادی نشدستی تیمار | |
کاشکی چشم بد اندر نرسیدی به امیر | آه ترسم که رسید و شده مه زیر غبار | |
رفت و ما را همه بیچاره و درمانده بماند | من ندانم که چه درمان کنم این را و چه چار | |
آه و دردا و دریغا که چو محمود ملک | همچو هر خاری در زیر زمین ریزد خوار | |
آه و دردا که همی لعل به کان باز شود | او میان گل و از گل نشود برخوردار | |
آه و دردا که بی او هرگز نتوانم دید | باغ فیروزی پرلاله و گلهای ببار | |
آه و دردا که بیکبار تهی بینم ازو | کاخ محمودی و آن خانهی پر نقش و نگار | |
آه و دردا که کنون قرمطیان شاد شوند | ایمنی یابند از سنگ پراکنده و دار | |
آه و دردا که کنون قیصر رومی برهد | از تکاپوی برآوردن برج و دیوار | |
آه و دردا که کنون برهمنان همه هند | جای سازند بتان را دگر از نو به بهار | |
میر ما خفته به خاک اندر و ما از بر خاک | این چه روزست بدین تاری یا رب زنهار | |
فال بد چون زنم این حال جز اینست مگر | زنم آن فال که گیرد دل از آن فال قرار | |
میر می خورده مگر دی و بخفتهست امروز | دیر خفتهست مگر رنج رسیدش ز خمار | |
کوس نوبتش همانا که همی زان نزنند | تا بخسبد خوش و کمتر بودش بر دل بار | |
ای امیر همه میران و شهنشاه جهان | خیز و از حجره برون آی که خفتی بسیار | |
خیز شاها! که جهان پر شغب و شور شدهست | شور بنشان و شب و روز به شادی بگذار | |
خیز شاها! که به قنوج سپه گرد شدهست | روی زانسو نه و بر تارکشان آتش بار | |
خیز شاها! که رسولان شهان آمدهاند | هدیهها دارند آورده فراوان و نثار | |
خیز شاها که امیران به سلام آمدهاند | بارشان ده که رسیدهست همانا گه بار | |
خیز شاها! که به فیروزی گل باز شدهست | بر گل نو قدحی چند می لعل گسار | |
خیز شاها! که به چوگانی گرد آمدهاند | آنکه با ایشان چوگان زدهای چندین بار | |
خیز شاها! که چو هر سال به عرض آمدهاند | از پس کاخ تو و باغ تو، پیلی دو هزار | |
خیز شاها! که همه دوخته و ساخته گشت | خلعت لشکر و گردید به یک جای انبار | |
خیز شاها! که به دیدار تو فرزند عزیز | به شتاب آمد بنمای مر او را دیدار | |
که تواند که برانگیزد زین خواب ترا | خفتی آن خفتن کز بانگ نگردی بیدار | |
گر چنان خفتی ای شه که نخواهی برخاست | ای خداوند! جهان خیز و به فرزند سپار | |
خفتن بسیار ای خسرو خوی تو نبود | هیچکس خفته ندیدهست ترا زین کردار | |
خوی تو تاختن و شغل سفر بود مدام | بنیاسودی هر چند که بودی بیمار | |
در سفر بودی تا بودی و در کار سفر | تن چون کوه تو از رنج سفر گشته نزار | |
سفری کان را باز آمدن امید بود | غم او کم بود، ار چند که باشد دشوار | |
سفری داری امسال شها اندر پیش | که مر آن را نه کرانست پدید و نه کنار | |
یک دمک باری در خانه ببایست نشست | تا بدیدندی روی تو عزیزان و تبار | |
رفتن تو به خزان بودی هر سال شها | چه شتاب آمد کامسال برفتی به بهار | |
چون کنی صبر و جدا چند توانی بودن | زان برادر که بپروردی او را به کنار | |
تن او از غم و تیمار تو چون موی شدهست | رخ چون لالهی او زرد به رنگ دینار | |
از فراوان که بگرید به سر گور تو شاه | آب دیده بشخودهست مر او را رخسار | |
آتشی دارد در دل که همه روز از آن | برساند به سوی گنبد افلاک شرار | |
گر برادر غم تو خورد شها نیست عجب | دشمنت بیغم تو نیست به لیل و به نهار | |
مرغ و ماهی چو زنان بر تو همی نوحه کنند | همه با ما شده اندر غم و اندوه تو یار | |
روز و شب بر سر تابوت تو از حسرت تو | کاخ پیروزی چون ابر همیگرید زار | |
به حصار از فزع و بیم تو رفتند شهان | تو شها از فزع و بیم که رفتی به حصار؟ | |
تو به باغی چو بیابانی دلتنگ شدی | چون گرفتستی در جایگهی تنگ قرار؟ | |
نه همانا که جهان قدر تو دانست همی | لاجرم نزد خردمند ندارد مقدار | |
زینت و قیمت و مقدار، جهان را به تو بود | تا تو رفتی ز جهان این سه برون شد یکبار | |
شعرا را به تو بازار برافروخته بود | رفتی و با تو بیکبار شکست آن بازار | |
ای امیری که وطن داشت به نزدیک تو فخر | ای امیری که نگشتهست به درگاه تو عار | |
همه جهد تو در آن بود که ایزد فرمود | رنجکش بودی در طاعت ایزد هموار | |
بگذاراد و به روی تو میاراد هگرز | زلتی را که نکردی تو بدان استغفار | |
زنده بادا به ولیعهد تو نام تو مدام | ای شه نیکدل نیکخوی نیکوکار | |
دل پژمان به ولیعهد تو خرسند کناد | این برادر که ز درد تو زد اندر دل نار | |
اندر آن گیتی ایزد دل تو شاد کناد | به بهشت و به ثواب و به فراوان کردار |