فرخی سیستانی (قصاید)/ای زینهارخوار بدین روزگار
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | فرخی سیستانی (قصاید) (ای زینهارخوار بدین روزگار) از فرخی سیستانی |
' |
ای زینهارخوار بدین روزگار | از یار خویشتن که خورد زینهار | |
یکدل همیچرند کنون آهوان | با شیر و با پلنگ به یک مرغزار | |
وقتیکه چون دو عارض و زلفین تو | در باغ گل همیشکفد صد هزار | |
هر شب همیدرخشد در گلستان | چون شعلههای آذر گلهای نار | |
وقتیکه چون موشح گردد زمین | وشی و پرنیان همه کوه و قفار | |
گردد ز چشم دیده و ران ناپدید | اندر میان سبزه به صحرا سوار | |
وقتیکه چون سرود سرایی به باغ | یا در چمن چغانه نهی بر کنار | |
بلبل سرود راست کند بر سمن | صلصل قصیده نظم کند بر چنار | |
وقتیکه عاشقان و جوانان به هم | در باغ می خورند به دیدار یار | |
این بر چمن نشسته و پر می قدح | و آن زیر گل غنوده و پر گل کنار | |
زیر گل شکفته بخواهد گشاد | نرگس دو چشم خویش ز خواب خمار | |
از من همی جدا شوی ای ماهروی | نامهربان نگاری و ناسازگار | |
بی دوست چون بوم به چنین ماه و روز | بی یار چون زیم به چنین روزگار | |
ترسم که از بهار بترسی همی | گویی ز تو بهار به آید به کار | |
و آنگاه چون بهار به آید ز تو | گردی به چشم عاشق بیقدر و خوار | |
تو زین قبل اگر روی ای جان مرو | ور انده تو زینست انده مدار | |
من هم بهار دیدم و هم روی تو | روی تو از بهار به ای غمگسار | |
اینک بهار و اینک رخسار تو | بنگر به روی خویش و به روی بهار | |
ور بی بهانه رفتن خواهی همی | بی مهر گشت خواهی و زنهار خوار، | |
شاخ بنفشه بخش مرا زان دو زلف | تا دارم آن بنفشه ز تو یادگار | |
چون تو شدی دلم شد و فردا مرا | از بهر مدح میر دل آید به کار | |
بنیاد حمد میرمحمد کزوست | شاهی و ملک و دولت و دین استوار | |
نزد پدر ستوده و نزد خدای | اندر همه مقامی و اندر همه تبار | |
هم شهر گیر و هم پسر شهر گیر | هم شهریار و هم پسر شهریار | |
زو قدر و جاه و عز و شرف یافته | تاج و کلاه و تیغ و نگین هر چهار | |
اسلام را به منزلت حیدر است | شمشیر او به منزلت ذوالفقار | |
مردان مردگیر و شیران نر، | روز نبرد کردن و روز شکار، | |
در نزد او سراسر در بندگی | در پیش او تمامی در زینهار | |
رایش به وقت حزم حصار قویست | تیغش به روز رزم کلید حصار | |
در حلم نایبانند او را جبال | در جود چاکرانند او را بحار | |
جایی که جود باید،جود و سخاست | جایی که حلم باید، حلم و وقار | |
از قادری که هست نیارد گذشت | اندر همه ولایت او اضطرار | |
با سهم او دلیرترین پیلی | از سر برون نیارد کردن فسار | |
از بیم او نکوخو و بخرد شدند | دیوانگان گشته خلیع العذار | |
فرزند آن شهست که از بیم او | بیرون نیارست آمد ثعبان ز غار | |
ای عدل و راد مردی را در جهان | نوشیروان دیگر و اسفندیار | |
آن کو شمار ریگ بداند گرفت | فضل ترا گرفت نداند شمار | |
برتر ز چیزها خردست و هنر | مردم بی این دو چیز نیاید به کار | |
وین هر دو را امید به تست از جهان | زینی به هر امیدی امیدوار | |
غره نه ای بدین هنر و نیکویی | از فر شاه بینی و از کردگار | |
سلطان ترا به چرخ برین برکشید | و آخر بدین همینکند اختصار | |
جایی رساندت که به درگاه تو | از روم هدیه آرند، از چین نثار | |
بخت مالف تو سوی ارتفاع | بخت مخالف تو سوی انحدار | |
فرمانبران تو شدهاند ای امیر | فرمان دهندگان صغار و کبار | |
اندر دو چشم خویش زند خار و خسک | هر دشمنی که با تو کند چارچار | |
در هر دلی هوای تو بیخی زدهست | بیخی که شاخ دارد و بر شاخ بار | |
گیتی گرفت با تو امیرا سکون | دلها گرفت با تو امیرا قرار | |
و آن دل که رفته بود به جای دگر | از بهر بازگشتن بر بست بار | |
ای درگه تو جایگه قدر و جاه | ای خدمت تو مایهی عز و فخار | |
نیک اختیار باشد هر کس که کرد | درگاه تو و خدمت تو اختیار | |
فخریست خدمت تو که تا روز حشر | او را نه ننگ خواهد دیدن نه عار | |
شادی، به خدمت تو کند پیشبین | خدمت، به درگه تو کند هوشیار | |
آنجاست ایمنی و دگر جای بیم | آنجایگه گلست و دگر جای خار | |
ای از تو یافته دل و فربی شده | فرهنگ دلشکسته و جود نزار | |
ای از تو یافته دل و فرخ شده | غمگین و دلشکستهی چون فرخی هزار | |
سال نوست و ماه نو و روز نو | وقت بهار و وقت گل کامگار | |
شادی و خرمی را نو کن بسیج | دل را به خرمی و به شادی سپار | |
بوبکر عندلیب نوا را بخوان | گو قوم خویش را چو بیایی بیار | |
وز هر یکی جدا غزلی نو شنو | شاهانه شادمانه زی و شادخوار | |
نوروز و نوبهار دلارام را | با دوستان خویش به شادی گذار | |
تا فعل ابر پاک نیاید ز خاک | تا طبع خاک خشک نگیرد بخار | |
پاینده باش تا به مراد و به کام | از دشمنان خویش برآری دمار | |
امروز تو همیشه نکوتر ز دی | امسال تو هماره نکوتر ز پار | |
همواره یمن باد ترا بر یمین | پیوسته یسر باد ترا بر یسار |