مثنوی معنوی/مخصوص بودن یعقوب علیه السلام به چشیدن جام حق از روی یوسف و کشیدن بوی حق از بوی یوسف و حرمان برادران و غیر هم ازین هر دو
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر سوم مثنوی (مخصوص بودن یعقوب علیه السلام به چشیدن جام حق از روی یوسف و کشیدن بوی حق از بوی یوسف و حرمان برادران و غیر هم ازین هر دو) از مولوی |
' |
آنچ یعقوب از رخ یوسف بدید | خاص او بد آن به اخوان کی رسید | |
این ز عشقش خویش در چه میکند | و آن بکین از بهر او چه میکند | |
سفرهی او پیش این از نان تهیست | پیش یعقوبست پر کو مشتهیست | |
روی ناشسته نبیند روی حور | لا صلوة گفت الا بالطهور | |
عشق باشد لوت و پوت جانها | جوع ازین رویست قوت جانها | |
جوع یوسف بود آن یعقوب را | بوی نانش میرسید از دور جا | |
آنک بستد پیرهن را میشتافت | بوی پیراهان یوسف مینیافت | |
و آنک صد فرسنگ زان سو بود او | چونک بد یعقوب میبویید بو | |
ای بسا عالم ز دانش بینصیب | حافظ علمست آنکس نه حبیب | |
مستمع از وی همییابد مشام | گرچه باشد مستمع از جنس عام | |
زانک پیراهان بدستش عاریهست | چون بدست آن نخاسی جاریهست | |
جاریه پیش نخاسی سرسریست | در کف او از برای مشتریست | |
قسمت حقست روزی دادنی | هر یکی را سوی دیگر راه نی | |
یک خیال نیک باغ آن شده | یک خیال زشت راه این زده | |
آن خدایی کز خیالی باغ ساخت | وز خیالی دوزخ و جای گداخت | |
پس کی داند راه گلشنهای او | پس کی داند جای گلخنهای او | |
دیدبان دل نبیند در مجال | کز کدامین رکن جان آید خیال | |
گر بدیدی مطلعش را ز احتیال | بند کردی راه هر ناخوش خیال | |
کی رسد جاسوس را آنجا قدم | که بود مرصاد و در بند عدم | |
دامن فضلش بکف کن کوروار | قبض اعمی این بود ای شهرهیار | |
دامن او امر و فرمان ویست | نیکبختی که تقی جان ویست | |
آن یکی در مرغزار و جوی آب | و آن یکی پهلوی او اندر عذاب | |
او عجب مانده که ذوق این ز چیست | و آن عجب مانده که این در حبس کیست | |
هین چرا خشکی که اینجا چشمه هاست | هین چرا زردی که اینجا صد دواست | |
همنشینا هین در آ اندر چمن | گوید ای جان من نیارم آمدن |