مثنوی معنوی/بیان آنک نفس آدمی بجای آن خونیست کی مدعی گاو گشته بود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر سوم مثنوی (بیان آنک نفس آدمی بجای آن خونیست کی مدعی گاو گشته بود و آن گاو کشنده عقلست و داود حقست یا شیخ کی نایب حق است کی بقوت و یاری او تواند ظالم را کشتن و توانگر شدن به روزی بیکسب و بیحساب) از مولوی |
' |
نفس خود را کش جهانی را زنده کن | خواجه را کشتست او را بنده کن | |
مدعی گاو نفس تست هین | خویشتن را خواجه کردست و مهین | |
آن کشندهی گاو عقل تست رو | بر کشنده گاو تن منکر مشو | |
عقل اسیرست و همی خواهد ز حق | روزیی بی رنج و نعمت بر طبق | |
روزی بی رنج او موقوف چیست | آنک بکشد گاو را کاصل بدیست | |
نفس گوید چون کشی تو گاو من | زانک گاو نفس باشد نقش تن | |
خواجهزادهی عقل مانده بینوا | نفس خونی خواجه گشت و پیشوا | |
روزی بیرنج میدانی که چیست | قوت ارواحست و ارزاق نبیست | |
لیک موقوفست بر قربان گاو | گنج اندر گاو دان ای کنجکاو | |
دوش چیزی خوردهام ور نه تمام | دادمی در دست فهم تو زمام | |
دوش چیزی خوردهام افسانه است | هرچه میآید ز پنهان خانه است | |
چشم بر اسباب از چه دوختیم | گر ز خوشچشمان کرشم آموختیم | |
هست بر اسباب اسبابی دگر | در سبب منگر در آن افکن نظر | |
انبیا در قطع اسباب آمدند | معجزات خویش بر کیوان زدند | |
بیسبب مر بحر را بشکافتند | بی زراعت چاش گندم یافتند | |
ریگها هم آرد شد از سعیشان | پشم بز ابریشم آمد کشکشان | |
جمله قرآن هست در قطع سبب | عز درویش و هلاک بولهب | |
مرغ بابیلی دو سه سنگ افکند | لشکر زفت حبش را بشکند | |
پیل را سوراخ سوراخ افکند | سنگ مرغی کو به بالا پر زند | |
دم گاو کشته بر مقتول زن | تا شود زنده همان دم در کفن | |
حلقببریده جهد از جای خویش | خون خود جوید ز خونپالای خویش | |
همچنین ز آغاز قرآن تا تمام | رفض اسبابست و علت والسلام | |
کشف این نه از عقل کارافزا شود | بندگی کن تا ترا پیداشود | |
بند معقولات آمد فلسفی | شهسوار عقل عقل آمد صفی | |
عقل عقلت مغز و عقل تست پوست | معدهی حیوان همیشه پوستجوست | |
مغزجوی از پوست دارد صد ملال | مغز نغزان را حلال آمد حلال | |
چونک قشر عقل صد برهان دهد | عقل کل کی گام بی ایقان نهد | |
عقل دفترها کند یکسر سیاه | عقل عقل آفاق دارد پر ز ماه | |
از سیاهی و سپیدی فارغست | نور ماهش بر دل و جان بازغست | |
این سیاه و این سپید ار قدر یافت | زان شب قدرست کاختروار تافت | |
قیمت همیان و کیسه از زرست | بی ز زر همیان و کیسه ابترست | |
همچنانک قدر تن از جان بود | قدر جان از پرتو جانان بود | |
گر بدی جان زنده بی پرتو کنون | هیچ گفتی کافران را میتون | |
هین بگو که ناطقه جو میکند | تا به قرنی بعد ما آبی رسد | |
گرچه هر قرنی سخنآری بود | لیک گفت سالفان یاری بود | |
نه که هم توریت و انجیل و زبور | شد گواه صدق قرآن ای شکور | |
روزی بیرنج جو و بیحساب | کز بهشتت آورد جبریل سیب | |
بلک رزقی از خداوند بهشت | بیصداع باغبان بی رنج کشت | |
زانک نفع نان در آن نان داد اوست | بدهدت آن نفع بی توسیط پوست | |
ذوق پنهان نقش نان چون سفرهایست | نان بی سفره ولی را بهرهایست | |
رزق جانی کی بری با سعی و جست | جز به عدل شیخ کو داود تست | |
نفس چون با شیخ بیند کام تو | از بن دندان شود او رام تو | |
صاحب آن گاو رام آنگاه شد | کز دم داود او آگاه شد | |
عقل گاهی غالب آید در شکار | برسگ نفست که باشد شیخ یار | |
نفس اژدرهاست با صد زور و فن | روی شیخ او را زمرد دیده کن | |
گر تو صاحب گاو را خواهی زبون | چون خران سیخش کن آن سو ای حرون | |
چون به نزدیک ولی الله شود | آن زبان صد گزش کوته شود | |
صد زبان و هر زبانش صد لغت | زرق و دستانش نیاید در صفت | |
مدعی گاو نفس آمد فصیح | صد هزاران حجت آرد ناصحیح | |
شهر را بفریبد الا شاه را | ره نتاند زد شه آگاه را | |
نفس را تسبیح و مصحف در یمین | خنجر و شمشیر اندر آستین | |
مصحف و سالوس او باور مکن | خویش با او همسر و همسر مکن | |
سوی حوضت آورد بهر وضو | واندر اندازد ترا در قعر او | |
عقل نورانی و نیکو طالبست | نفس ظلمانی برو چون غالبست | |
زانک او در خانه عقل تو غریب | بر در خود سگ بود شیر مهیب | |
باش تا شیران سوی بیشه روند | وین سگان کور آنجا بگروند | |
مکر نفس و تن نداند عام شهر | او نگردد جز بوحی القلب قهر | |
هر که جنس اوست یار او شود | جز مگر داود کان شیخت بود | |
کو مبدل گشت و جنس تن نماند | هر که را حق در مقام دل نشاند | |
خلق جمله علتیاند از کمین | یار علت میشود علت یقین | |
هر خسی دعوی داودی کند | هر که بی تمییز کف در وی زند | |
از صیادی بشنود آواز طیر | مرغ ابله میکند آن سوی سیر | |
نقد را از نقل نشناسد غویست | هین ازو بگریز اگر چه معنویست | |
رسته و بر بسته پیش او یکیست | گر یقین دعوی کند او در شکیست | |
این چنین کس گر ذکی مطلقست | چونش این تمییز نبود احمقست | |
هین ازو بگریز چون آهو ز شیر | سوی او مشتاق ای دانا دلیر |