سعدی (غزلیات)/آن سرو ناز بین که چه خوش میرود به راه
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (آن سرو ناز بین که چه خوش میرود به راه) از سعدی |
' |
آن سرو ناز بین که چه خوش میرود به راه | وان چشم آهوانه که چون میکند نگاه | |
تو سرو دیدهای که کمر بست بر میان | یا مه چارده که به سر برنهد کلاه | |
گل با وجود او چو گیاست پیش گل | مه پیش روی او چو ستارست پیش ماه | |
سلطان صفت همیرود و صد هزار دل | با او چنان که در پی سلطان رود سپاه | |
گویند از او حذر کن و راه گریز گیر | گویم کجا روم که ندانم گریزگاه | |
اول نظر که چاه زنخدان بدیدمش | گویی دراوفتاد دل از دست من به چاه | |
دل خود دریغ نیست که از دست من برفت | جان عزیز بر کف دستست گو بخواه | |
ای هر دو دیده پای که بر خاک مینهی | آخر نه بر دو دیده من به که خاک راه | |
حیفست از آن دهن که تو داری جواب تلخ | وان سینه سفید که دارد دل سیاه | |
بیچارگان بر آتش مهرت بسوختند | آه از تو سنگ دل که چه نامهربانی آه | |
شهری به گفت و گوی تو در تنگنای شوق | شب روز میکنند و تو در خواب صبحگاه | |
گفتم بنالم از تو به یاران و دوستان | باشد که دست ظلم بداری ز بیگناه | |
بازم حفاظ دامن همت گرفت و گفت | از دوست جز به دوست مبر سعدیا پناه |