سعدی (غزلیات)/راستی گویم به سروی ماند این بالای تو
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (راستی گویم به سروی ماند این بالای تو) از سعدی |
' |
راستی گویم به سروی ماند این بالای تو | در عبارت مینیاید چهره زیبای تو | |
چون تو حاضر میشوی من غایب از خود میشوم | بس که حیران میبماند وهم در سیمای تو | |
کاشکی صد چشم از این بی خوابتر بودی مرا | تا نظر میکردمی در منظر زیبای تو | |
ای که در دل جای داری بر سر چشمم نشین | کاندر آن بیغوله ترسم تنگ باشد جای تو | |
گر ملامت میکنندم ور قیامت میشود | بنده سر خواهد نهاد آن گه ز سر سودای تو | |
در ازل رفتهست ما را با تو پیوندی که هست | افتقار ما نه امروزست و استغنای تو | |
گر بخوانی پادشاهی ور برانی بندهایم | رای ما سودی ندارد تا نباشد رای تو | |
ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را | نفس ما قربان توست و رخت ما یغمای تو | |
ما سراپای تو را ای سروتن چون جان خویش | دوست میداریم و گر سر میرود در پای تو | |
وین قبای صنعت سعدی که در وی حشو نیست | حد زیبایی ندارد خاصه بر بالای تو |