سعدی (غزلیات)/بیا که نوبت صلحست و دوستی و عنایت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (بیا که نوبت صلحست و دوستی و عنایت) از سعدی |
' |
بیا که نوبت صلحست و دوستی و عنایت | به شرط آن که نگوییم از آن چه رفت حکایت | |
بر این یکی شده بودم که گرد عشق نگردم | قضای عشق درآمد بدوخت چشم درایت | |
ملامت من مسکین کسی کند که نداند | که عشق تا به چه حدست و حسن تا به چه غایت | |
ز حرص من چه گشاید تو ره به خویشتنم ده | که چشم سعی ضعیفست بی چراغ هدایت | |
مرا به دست تو خوشتر هلاک جان گرامی | هزار باره که رفتن به دیگری به حمایت | |
جنایتی که بکردم اگر درست بباشد | فراق روی تو چندین بسست حد جنایت | |
به هیچ روی نشاید خلاف رای تو کردن | کجا برم گله از دست پادشاه ولایت | |
به هیچ صورتی اندرنباشد این همه معنی | به هیچ سورتی اندرنباشد این همه آیت | |
کمال حسن وجودت به وصف راست نیاید | مگر هم آینه گوید چنان که هست حکایت | |
مرا سخن به نهایت رسید و فکر به پایان | هنوز وصف جمالت نمیرسد به نهایت | |
فراقنامه سعدی به هیچ گوش نیامد | که دردی از سخنانش در او نکرد سرایت |