سعدی (غزلیات)/شب فراق که داند که تا سحر چندست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | سعدی (غزلیات) (شب فراق که داند که تا سحر چندست) از سعدی |
' |
شب فِراق که داند که تا سحر چندست؟ | مگر کسی که به زندانِ عشق دربندست | |
گرفتم از غمِ دل راهِ بوستان گیرم | کدام سرو به بالای دوست مانندست؟ | |
پیام من که رساند به یار مهرگسل؟ | که: «بَرشکستی و ما را هنوز پیوندست | |
قسم به جانِ تو گفتن طریق عزت نیست | به خاک پایِ تو، وآن هم عظیم سوگندست | |
که با شکستنِ پیمان و برگرفتنِ دل | هنوز دیده به دیدارت آرزومندست | |
بیا که بر سر کویت بَساطِ چهرهی ماست | به جایِ خاک، که در زیرِ پایت افکندهست | |
خیال روی تو، بیخِ امید بنشاندست | بلای عشق تو، بُنیاد صبر بَرکَندست | |
عجب در آن که تو مجموع و گر قیاس کنی | به زیر هر خمِ مویت دلی پراکندست | |
اگر بِرَهنه نباشی که شخص بنمایی | گمان برند که پیراهنت گُل آکندست! | |
ز دست رفته، نه تنها منم در این سودا | چه دستها که ز دست تو بر خداوندست | |
فراق یار که پیش تو کاهِ برگی نیست | بیا و بر دل من بین، که کوه اَلوَندست» | |
زِ ضعف، طاقتِ آهم نماند و ترسم خلق | گمان برند که سعدی ز دوست خُرسَندست |