مثنوی معنوی/دادن شاه گوهر را میان دیوان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (دادن شاه گوهر را میان دیوان و مجمع به دست وزیر کی این چند ارزد و مبالغه کردن وزیر در قیمت او و فرمودن شاه او را کی اکنون این را بشکن و گفت وزیر کی این را چون بشکنم الی آخر القصه) از مولوی |
' |
شاه روزی جانب دیوان شتافت | جمله ارکان را در آن دیوان بیافت | |
گوهری بیرون کشید او مستنیر | پس نهادش زود در کف وزیر | |
گفت چونست و چه ارزد این گهر | گفت به ارزد ز صد خروار زر | |
گفت بشکن گفت چونش بشکنم | نیکخواه مخزن و مالت منم | |
چون روا دارم که مثل این گهر | که نیاید در بها گردد هدر | |
گفت شاباش و بدادش خلعتی | گوهر از وی بستد آن شاه و فتی | |
کرد ایثار وزیر آن شاه جود | هر لباس و حله کو پوشیده بود | |
ساعتیشان کرد مشغول سخن | از قضیه تازه و راز کهن | |
بعد از آن دادش به دست حاجبی | که چه ارزد این به پیش طالبی | |
گفت ارزد این به نیمهی مملکت | کش نگهدارا خدا از مهلکت | |
گفت بشکن گفت ای خورشیدتیغ | بس دریغست این شکستن را دریغ | |
قیمتش بگذار بین تاب و لمع | که شدست این نور روز او را تبع | |
دست کی جنبد مرا در کسر او | که خزینهی شاه را باشم عدو | |
شاه خلعت داد ادرارش فزود | پس دهان در مدح عقل او گشود | |
بعد یک ساعت به دست میر داد | در را آن امتحان کن باز داد | |
او همین گفت و همه میران همین | هر یکی را خلعتی داد او ثمین | |
جامگیهاشان همیافزود شاه | آن خسیسان را ببرد از ره به جاه | |
این چنین گفتند پنجه شصت امیر | جمله یک یک هم به تقلید وزیر | |
گرچه تقلدست استون جهان | هست رسوا هر مقلد ز امتحان |