مثنوی معنوی/در ابتدای خلقت جسم آدم علیهالسلام
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (در ابتدای خلقت جسم آدم علیهالسلام کی جبرئیل علیهالسلام را اشارت کرد کی برو از زمین مشتی خاک برگیر و به روایتی از هر نواحی مشت مشت بر گیر) از مولوی |
' |
چونک صانع خواست ایجاد بشر | از برای ابتلای خیر و شر | |
جبرئیل صدق را فرمود رو | مشت خاکی از زمین بستان گرو | |
او میان بست و بیامد تا زمین | تا گزارد امر ربالعالمین | |
دست سوی خاک برد آن متمر | خاک خود را در کشید و شد حذر | |
پس زبان بگشاد خاک و لابه کرد | کز برای حرمت خلاق فرد | |
ترک من گو و برو جانم ببخش | رو بتاب از من عنان خنگ رخش | |
در کشاکشهای تکلیف و خطر | بهر لله هل مرا اندر مبر | |
بهر آن لطفی که حقت بر گزید | کرد بر تو علم لوح کل پدید | |
تا ملایک را معلم آمدی | دایما با حق مکلم آمدی | |
که سفیر انبیا خواهی بدن | تو حیات جان وحیی نی بدن | |
بر سرافیلت فضیلت بود از آن | کو حیات تن بود تو آن جان | |
بانگ صورش نشات تنها بود | نفخ تو نشو دل یکتا بود | |
جان جان تن حیات دل بود | پس ز دادش داد تو فاضل بود | |
باز میکاییل رزق تن دهد | سعی تو رزق دل روشن دهد | |
او بداد کیل پر کردست ذیل | داد رزق تو نمیگنجد به کیل | |
هم ز عزراییل با قهر و عطب | تو بهی چون سبق رحمت بر غضب | |
حامل عرش این چهارند و تو شاه | بهترین هر چهاری ز انتباه | |
روز محشر هشت بینی حاملانش | هم تو باشی افضل هشت آن زمانش | |
همچنین برمیشمرد و میگریست | بوی میبرد او کزین مقصود چیست | |
معدن شرم و حیا بد جبرئیل | بست آن سوگندها بر وی سبیل | |
بس که لابه کردش و سوگند داد | بازگشت و گفت یا رب العباد | |
که نبودم من به کارت سرسری | لیک زانچ رفت تو داناتری | |
گفت نامی که ز هولش ای بصیر | هفت گردون باز ماند از مسیر | |
شرمم آمد گشتم از نامت خجل | ورنه آسانست نقل مشت گل | |
که تو زوری دادهای املاک را | که بدرانند این افلاک را |