مثنوی معنوی/قصهی آن حکیم کی دید طاوسی را کی پر زیبای خود را میکند
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (قصهی آن حکیم کی دید طاوسی را کی پر زیبای خود را میکند به منقار و میانداخت و تن خود را کل و زشت میکرد از تعجب پرسید کی دریغت نمیآید گفت میآید اما پیش من جان از پر عزیزتر است و این پر عدوی جان منست) از مولوی |
' |
پر خود میکند طاوسی به دشت | یک حکیمی رفته بود آنجا بگشت | |
گفت طاوسا چنین پر سنی | بیدریغ از بیخ چون برمیکنی | |
خود دلت چون میدهد تا این حلل | بر کنی اندازیش اندر وحل | |
هر پرت را از عزیزی و پسند | حافظان در طی مصحف مینهند | |
بهر تحریک هوای سودمند | از پر تو بادبیزن میکنند | |
این چه ناشکری و چه بیباکیست | تو نمیدانی که نقاشش کیست | |
یا همیدانی و نازی میکنی | قاصدا قلع طرازی میکنی | |
ای بسا نازا که گردد آن گناه | افکند مر بنده را از چشم شاه | |
ناز کردن خوشتر آید از شکر | لیک کم خایش که دارد صد خطر | |
ایمن آبادست آن راه نیاز | ترک نازش گیر و با آن ره بساز | |
ای بسا نازآوری زد پر و بال | آخر الامر آن بر آن کس شد وبال | |
خوشی ناز ار دمی بفرازدت | بیم و ترس مضمرش بگدازدت | |
وین نیاز ار چه که لاغر میکند | صدر را چون بدر انور میکند | |
چون ز مرده زنده بیرون میکشد | هر که مرده گشت او دارد رشد | |
چون ز زنده مرده بیرون میکند | نفس زنده سوی مرگی میتند | |
مرده شو تا مخرج الحی الصمد | زندهای زین مرده بیرون آورد | |
دی شوی بینی تو اخراج بهار | لیل گردی بینی ایلاج نهار | |
بر مکن آن پر که نپذیرد رفو | روی مخراش از عزا ای خوبرو | |
آنچنان رویی که چون شمس ضحاست | آنچنان رخ را خراشیدن خطاست | |
زخم ناخن بر چنان رخ کافریست | که رخ مه در فراق او گریست | |
یا نمیبینی تو روی خویش را | ترک کن خوی لجاج اندیش را |