دیوان شمس/بی جا شو در وحدت در عین فنا جا کن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (بی جا شو در وحدت در عین فنا جا کن) از مولوی |
' |
بی جا شو در وحدت در عین فنا جا کن | هر سر که دوی دارد در گردن ترسا کن | |
اندر قفص هستی این طوطی قدسی را | زان پیش که برپرد شکرانه شکرخا کن | |
چون مست ازل گشتی شمشیر ابد بستان | هندوبک هستی را ترکانه تو یغما کن | |
دردی وجودت را صافی کن و پالوده | وان شیشه معنی را پرصافی صهبا کن | |
تا مار زمین باشی کی ماهی دین باشی | ما را چو شدی ماهی پس حمله به دریا کن | |
اندر حیوان بنگر سر سوی زمین دارد | گر آدمیی آخر سر جانب بالا کن | |
در مدرسه آدم با حق چو شدی محرم | بر صدر ملک بنشین تدریس ز اسما کن | |
چون سلطنت الا خواهی بر لالا شو | جاروب ز لا بستان فراشی اشیاء کن | |
گر عزم سفر داری بر مرکب معنی رو | ور زانک کنی مسکن بر طارم خضرا کن | |
می باش چو مستسقی کو را نبود سیری | هر چند شوی عالی تو جهد به اعلا کن | |
هر روح که سر دارد او روی به در دارد | داری سر این سودا سر در سر سودا کن | |
بی سایه نباشد تن سایه نبود روشن | برپر تو سوی روزن پرواز تو تنها کن | |
بر قاعده مجنون سرفتنه غوغا شو | کاین عشق همیگوید کز عقل تبرا کن | |
هم آتش سوزان شو هم پخته و بریان شو | هم مست شو و هم می بیهر دو تو گیرا کن | |
هم سر شو و محرم شو هم دم زن و همدم شو | هم ما شو و ما را شو هم بندگی ما کن | |
تا ره نبرد ترسا دزدیده به دیر تو | گه عاشق زناری گه قصد چلیپا کن | |
دانا شدهای لیکن از دانش هستانه | بی دیده هستانه رو دیده تو بینا کن | |
موسی خضرسیرت شمس الحق تبریزی | از سر تو قدم سازش قصد ید بیضا کن |