نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی آن میکه او دلکشست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (شرف نامه) (بیا ساقی آن میکه او دلکشست) از نظامی |
' |
بیا ساقی آن میکه او دلکشست | به من ده که می در جوانی خوشست | |
مگر چون بدان می دهان تر کنم | بدو بخت خود را جوانتر کنم | |
چو بیداری بخت شد رهنمون | ز تاریکی آمد سکندر برون | |
چنان رهبری کردش آن مادیان | که نامد چپ و راستی در میان | |
بر آن خط که روز نخستین گذشت | چو پرگار بود آخرش بازگشت | |
چو اقبال شد شاه را کارساز | به روشن جهان ره برون برد باز | |
سوی لشگر آمد عنان تافته | مرادی طلب کرده نایافته | |
نیفتاد از ان تاب در تافتن | که روزی به قسمت توان یافتن | |
نرنجید اگر ره به حیوان نبرد | که در راه حیوان چو حیوان نمرد | |
چو اندوهی آمد مشو ناسپاس | ز محکمتر اندوهی اندر هراس | |
برهنه ز صحرا به صحرا شدن | به از غرقه در آب دریا شدن | |
برنجد سر از درد سرهای سخت | نه زانسان که از زخم شمشیر و لخت | |
بسی کار کز کار مشکلتر است | تن آسان کسی کو قوی دلتر است | |
چو دیدند لشگر ره آورد خویش | نهادند سنگ ره آورد پیش | |
همه سنگها سرخ یاقوت بود | کزو دیده را روشنی قوت بود | |
یکی را ز کم گوهری دل به درد | یکی را ز بی گوهری باد سرد | |
پشیمان شد آنکس که باقی گذاشت | پشمیانتر آنکس که خود برنداشت | |
چو آسود روزی دو شاه از شتاب | ستد داد دیرینه از خورد و خواب | |
به یاد آمدش حال آن سنگ خرد | که پنهان بدو آن فرشته سپرد | |
ترازو طلب کرد و کردش عیار | ز بسیار سنگین فزون بود بار | |
ز مثقال بیش آمد از من گذشت | بسی سنگ پرداخت از کوه و دشت | |
به صد مرد گپانی افراختند | درو سنگ و همسنگش انداختند | |
فزون آمد از وزن صد پاره کوه | ز بر سختنش هر کس آمد ستوه | |
شنیدم که خضر آمد از دورو گفت | که این سنگ را خاک سازید جفت | |
کفی خاک با او چو کردند یار | به هم سنگیش راست آمد عیار | |
شه آگاه شد زان نمودار نغز | که خاکست و خاکش کند سیر مغز | |
یکی روز با خاصگان سپاه | چو مینو یکی مجلس آراست شاه | |
کمر بر کلاه فریدون کشید | سر تخت بر تاج گردون کشید | |
غلامان زرین کمر گرد تخت | چو سیمین ستون گرد زرین درخت | |
همه تاجداران روی زمین | در آن پایه چون سایه زانو نشین | |
ز هر شیوهای کان بود دلپذیر | سخن میشد از گردش چرخ پیر | |
ز تاریکی و آب حیوان بسی | سخن در سخن میشد از هر کسی | |
که گر زیر تاریکی آن آب هست | شتابنده را چون نیاید بدست | |
وگر نیست آن آب در تیره خاک | چرا نامش از نامها نیست پاک | |
درین باره میشد سخنهای نغز | کزو روشنائی درآید به مغز | |
ز پیران آن مرز بیگانه بوم | چنین گفت پیری به دارای روم | |
که شاه جهانگیر آفاق گرد | که چون آسمان شد ولایت نورد | |
گر از بهر آن جوید آب حیات | که از پنجهی مرگ یابد نجات | |
در این بوم شهریست آباد و بس | که هرگز نمیرد در او هیچکس | |
کشیده در آن شهر کوهی بلند | شده مردم شهر ازو شهر بند | |
بهر مدتی بانگی آید ز کوه | که آید نیوشنده را زان شکوه | |
بخواند ز مردم یکی را به نام | که خیز ای فلان سوی بالا خرام | |
نیوشنده زان بانگ فرمان پذیر | نگردد یکی لحظه آرام گیر | |
ز پستی کند سوی بالا شتاب | بپرسندگان زو نیاید جواب | |
پس کوه خارا شود ناپدید | کس این بند را مینداند کلید | |
گر از مرگ خواهد تن شه امان | بدان شهر باید شدن بیگمان | |
شه از گفت آن مرد دانش بسیچ | فرو ماند بر جای خود پیچ پیچ | |
به کار آزمائی دلش تیز شد | در آن عزم رایش سبک خیز شد | |
بفرمود کز زیرکان سپاه | تنی چند را سر درآید به راه | |
در آن منزل آرامگاه آورند | سخن را درستی به شاه آورند | |
به اندرزشان گفت از آواز کوه | نباید که جنبد کسی زین گروه | |
اگر نام پیدا کند یا نشان | بران گفته گردند دامن فشان | |
مگر چون شود راه پاسخ دراز | برون آید از زیر آن پرده راز | |
نصیحت پذیران به اندرز شاه | سوی شهر پوشیده جستند راه | |
در آن شهر با فرخی تاختند | به جاییخوش آرامگه ساختند | |
خبرهای شهر آشکار و نهفت | چنان بود کان پیر پیشینه گفت | |
به هر وقتی آوازی از کوهسار | رسیدی به نام یکی زان دیار | |
نیوشنده چون نام خود یافتی | به رغبت سوی کوه بشتافتی | |
چنان در دویدن شدی ناصبور | کزان ره نگشتی به شمشیر دور | |
رقیبان شه چارها ساختند | نواهای آن پرده نشناختند | |
چو گردون گردنده لختی بگشت | فلک منزلی چند راه در نوشت | |
ز پیکان شه گردش روزگار | یکی را به رفتن شد آموزگار | |
از آن راز جویان پنهان پژوه | یکی را به خود خواند هاتف ز کوه | |
به تک خاست آنکس که بشنید نام | سوی هاتف کوه شد شادکام | |
گرفتند یاران زمامش به چنگ | که در پویه بنمای لختی درنگ | |
نباید که پوینده شیدا شود | مگر راز این پرده پیدا شود | |
شتابنده را زان نمیداشت سود | فغان میزد و طیرگی مینمود | |
نمیگفت چیزی که آید به کار | به رفتن شده چون فلک بیقرار | |
رهانید خود را به صد زرق و زور | شد آواره ز ایشان چو پرنده مور | |
بماندند یاران ازو در شگفت | وزو هر کسی عبرتی برگرفت | |
که زیرکتر ما در این ترکتاز | نگر چون شد از ما و نگشاد راز | |
براین نیز چون مدتی در گذشت | بتابید خورشید بر کوه و دشت | |
به یاری دگر نیز نوبت رسید | شد او نیز در نوبتی ناپدید | |
قدر مایه مردم که ماندند باز | نخواندند یک حرف ازان لوح راز | |
هراسنده گشتند از آن داوری | که کس را نکرد آسمان یاوری | |
ز بیراهی خود به راه آمدند | وز آن شهر نزدیک شاه آمدند | |
نمودند حالت که از ما بسی | سوی کوه شد باز نامد کسی | |
نه هنگام رفتن درنگی نمود | نه امید باز آمدن نیز بود | |
ندانیم کاواز آن پرده چیست | نوازنده ساز آن پرده کیست | |
چو ما راه آن پره نشناختیم | از آن پرده اینک برون تاختیم | |
ز ما چند کس کرد بر کوه ساز | نیامد یکی بانگ از آن کوه باز | |
چو دیدیم کایشان گرفتند کوه | گرفتیم دشت آمدیم این گروه | |
چنین است خود گنبد تیز گشت | گهی کوه گیرند ازو گاه دشت | |
سکندر چو راز رقیبان شنید | رهی دید باز آمدش ناپدید | |
بدان راهش آنگه نیاز آمدی | کزو یک تن رفته باز آمدی | |
ز حیرت در آن کار سرگشته ماند | که عنوان آن نامه را کس نخواند | |
خبر داشت کان رفتن ناگهان | کسی راست کو را سر آید جهان | |
مثل زد که هر کس که او زاد مرد | ز چنگ اجل هیچکس جان نبرد | |
چو با گور گیران ندارند زور | به پای خود آیند گوران به گور | |
گه تیر خوردن عقاب دلیر | به پر خود آید ز بالا به زیر |