نظامی (شرف نامه)/بیا ساقی که لعل پالوده را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | نظامی (شرف نامه) (بیا ساقی که لعل پالوده را) از نظامی |
' |
بیا ساقی که لعل پالوده را | بیاور بشوی این غم آلوده را | |
فروزنده لعلی که ریحان باغ | ز قندیل او برفروزد چراغ | |
چو فرخ بود روزی از بامداد | همه مرد را نیکی آید به یاد | |
به خوبی نهد رسم بنیادها | ز دولت به نیکی کند یادها | |
سر از کوی نیک اختری برزند | به نیک اختری فال اختر زند | |
به هنگام سختی مشو ناامید | کز ابر سیه بارد آب سپید | |
در چارهسازی به خود در مبند | که بسیار تلخی بود سودمند | |
نفس به کز امید یاری دهد | که ایزد خود امیدواری دهد | |
گره در میاور بر ابروی خویش | در آیینه فتح بین روی خویش | |
گزارنده نقش دیبای روم | کند نقش دیباچه را مشک بوم | |
که چون شد سکندر جهان را کلید | ز شمشیرش آیینه آمد پدید | |
عروس جهان را که شد جلوهساز | بدان روشن آیینه آمد نیاز | |
نبود آینه پیش از او ساخته | به تدبیر او گشت پرداخته | |
نخستین عمل کاینه ساختند | زرو نقره در قالب انداختند | |
چو افروختندش غرض برنخاست | در و پیکر خود ندیدند راست | |
رسید آزمایش به هر گوهری | نمودند هر یک دگر پیکری | |
سرانجام کاهن درآمد به کار | پذیرنده شد گوهرش را نگار | |
چو پرداخت رسام آهنگرش | به صیقل فروزنده شد پیکرش | |
همه پیکری را بدان سان که هست | درو دید رسام گوهر پرست | |
به هر شکل میساختندش نخست | نمیآمد از وی خیالی درست | |
به پهنی شدی چهره را پهن ساز | درازیش کردی جبین را دراز | |
مربع مخالف نمودی خیال | مسدس نشان دور دادی ز حال | |
چو شکل مدور شد انگیخته | تفاوت نشد با وی آمیخته | |
به عینه ز هر سو که برداشتند | نمایش یکی بود بگذاشتند | |
بدین هندسه ز آهن تیره مغز | برافروخت شاه این نمودار نغز | |
تو نیز ار در آن آینه بنگری | به دست آری آیین اسکندری | |
چو آن گرد روی آهن سخت پشت | به نرمی درآمد ز خوی درشت | |
سکندر درو دید پیش از گروه | ز گوهر به گوهر درآمد شکوه | |
چو از دیدن روی خود گشت شاد | یکی بوسه بر پشت آیینه داد | |
عروسی که این سنت آرد به جای | دهد بوسه آیینه را رو نمای |