دیوان شمس/بار دیگر از دل و از عقل و جان برخاستیم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دیوان شمس (غزلیات) (بار دیگر از دل و از عقل و جان برخاستیم) از مولوی |
' |
بار دیگر از دل و از عقل و جان برخاستیم یار آمد در میان ما از میان برخاستیم از فنا رو تافتیم و در بقا دربافتیم بینشان را یافتیم و از نشان برخاستیم گرد از دریا برآوردیم و دود از نه فلک از زمان و از زمین و آسمان برخاستیم هین که مستان آمدند و راه را خالی کنید نی غلط گفتم ز راه و راهبان برخاستیم آتش جان سر برآورد از زمین کالبد خاست افغان از دل و ما چون فغان برخاستیم کم سخن گوییم وگر گوییم کم کس پی برد باده افزون کن که ما با کم زنان برخاستیم هستی است آن زنان و کار مردان نیستی است شکر کاندر نیستی ما پهلوان برخاستیم