جامی (اورنگ چهارم سبحة الا برار)/داشت غوکی به لب بحر وطن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | جامی (اورنگ چهارم سبحة الا برار) (داشت غوکی به لب بحر وطن) از جامی |
' |
داشت غوکی به لب بحر وطن | دایم از بحر همی راند سخن | |
روز و شب قصه دریا گفتی | گوهر مدحت دریا سفتی | |
گفتی: «از بحر پدید آمدهایم | زو درین گفت و شنید آمدهایم | |
دل ازو گوهر دانایی یافت | تن از او دست توانایی یافت | |
هر کجا میگذرم، اوست همه | هر طرف مینگرم، اوست همه» | |
ماهیای چند رسیدند آنجا | وز وی این قصه شنیدند آنجا | |
عشق بحر از دلشان سر برزد | آتش شوق به جانشان در زد | |
پای تا سر همگی پای شدند | در طلب مرحله پیمای شدند | |
برگرفتند تک و پوی نیاز | بحرجویان به نشیب و به فراز | |
گاه در تک چو صدف جا کردند | گه چو خس رو به کنار آوردند | |
نه نشان یافت شد از بحر نه نام | مینهادند به نومیدی گام | |
از قضا صیدگری دام نهاد | راهشان بر گذر دام فتاد | |
یکسر آن جمع به دام افتادند | تن به جان دادن خود دردادند | |
صیدگر برد سوی ساحلشان | ساخت بر خشکزمین منزلشان | |
چند تن کوشش و جنبش کردند | خزخزان روی به بحر آوردند | |
نیم مرده چو رسیدند به بحر | جام مقصود کشیدند به بحر | |
دانش و بینششان روی نمود | کنچه میداد نشان غوک چه بود | |
زنده در بحر شهود آسودند | غرقه بودند در آن تا بودند |