شاهنامه/پادشاهی اردشیر شیروی
نسخهٔ تاریخ ۳۱ ژانویهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۴:۰۷ توسط Rostamfarokhzad (گفتگو | مشارکتها)
' | شاهنامه (پادشاهی اردشیر شیروی) از فردوسی |
' |
چو بنشست بر تخت شاه اردشیر | از ایران برفتند برنا و پیر | |
بسی نامداران گشته کهن | بدان تا چگونه سرآید سخن | |
زبان برگشاد اردشیر جوان | چنین گفت کای کار دیده گوان | |
هر آنکس که برگاه شاهی نشست | گشاده زبان باد و یزدان پرست | |
بر آیین شاهان پیشین رویم | همان از پس فره و دین رویم | |
ز یزدان نیکی دهش یاد باد | همه کار و کردار ما داد باد | |
پرستندگان راهمه برکشیم | ستمگارگان را به خون درکشیم | |
بسی کس به گفتارش آرام یافت | از آرام او هرکسی کام یافت | |
به پیروز خسرو سپردم سپاه | که از داد شادست و شادان ز شاه | |
به ایران چو باشد چنو پهلوان | بمانید شادان و روشن روان | |
پس آگاهی به نزد گر از | که زو بود خسرو بگرم و گداز | |
فرستاد گویندهیی راز روم | که در خاک شد تاج شیروی شوم | |
که جانش به دوزخ گرفتار باد | سر دخمهی او نگون سار باد | |
که دانست هرگز که سرو بلند | به باغ از گیا یافت خواهد گزند | |
چو خسرو که چشم و دل روزگار | نبیند چنو نیز یک شهریار | |
چو شیروی را شهریاری دهد | همه شهر ایران به خواری دهد | |
چنو رفت شد تاجدار اردشیر | بدو شادمان جان برنا و پیر | |
مراگر ز ایران رسد هیچ بهر | نخواهم که بروی رسد باد شهر | |
نبودم من آگه که پرویز شاه | به گفتار آن بدتنان شد تباه | |
بیایم کنون با سپاهی گران | ز روم و ز ایران گزیده سران | |
ببینیم تا کیست این کدخدای | که باشد پسندش بدین گونه رای | |
چنان برکنم بیخ او را ز بن | کزان پس نراند ز شاهی سخن | |
نوندی برافگند پویان به راه | به نزدیک پیران ایران سپاه | |
دگرگونه آهنگ بدکامه کرد | به پیروز خسرو یکی نامه کرد | |
که شد تیره این تخت ساسانیان | جهانجوی باید که بندد میان | |
توانی مگر چارهیی ساختن | ز هرگونه اندیشه انداختن | |
به جویی بسی یار برنا و پیر | جهان را بپردازی از اردشیر | |
ازان پس بیابی همه کام خویش | شوی ایمن و شاد زارام خویش | |
گر ای دون که این راز بیرون دهی | همی خنجر کینه را خون دهی | |
من از روم چندان سپاه آورم | که گیتی به چشمت سیاه آورم | |
به ژرفی نگهدار گفتار من | مبادا که خوار آیدت کار من | |
چو پیروز خسرو چنان نامه دید | همه پیش و پس رای خودکامه دید | |
دل روشن نامور شد تباه | که تا چون کند بد بدان زادشاه | |
ورا خواندی هر زمان اردشیر | که گوینده مردی بد و یادگیر | |
برآسای دستور بودی ورا | همان نیز گنجور بودی ورا | |
بیامد شبی تیره گون بار یافت | می روشن و چرب گفتار یافت | |
نشسته به ایوان خویش اردشیر | تین چند با او ز برنا و پیر | |
چو پیروز خسرو بیامد برش | تو گفتی ز گردون برآمد سرش | |
بفرمود تا برکشیدند رود | شد ایوان پر از بانگ رود و سرود | |
چو نیمی شب تیره اندرکشید | سپهبد می یک منی در کشید | |
شده مست یاران شاه اردشیر | نماند ایچ رامشگر و یادگیر | |
بد اندیش یاران او را براند | جز از شاه و پیروز خسرو نماند | |
جفا پیشه از پیش خانه بجست | لب شاه بگرفت ناگه به دست | |
همیداشت تا شد تباه اردشیر | همه کاخ شد پر ز شمشیر و تیر | |
همه یار پیروز خسرو شدند | اگر نو جهانجوی اگر گو بدند | |
هیونی برافگند نزد گر از | یکی نامهیی نیز با آن دراز | |
فرستاده چون شد به نزدیک او | چو خورشید شد جان تاریک اوی | |
بیاورد زان بوم چندان سپاه | که بر مور و بر پشه بر بست راه | |
همیتاخت چون باد تا طیسفون | سپاهش همه دست شسته به خون | |
ز لشکر نیارست دم زد کسی | نبد خود دران شهر مردم بسی |