شاهنامه/داستان کاموس کشانی ۱
نسخهٔ تاریخ ۳۱ ژانویهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۱۲:۳۴ توسط Rostamfarokhzad (گفتگو | مشارکتها)
' | شاهنامه (داستان کاموس کشانی ۱) از فردوسی |
' |
بنام خداوند خورشید و ماه | که دل را بنامش خرد داد راه | |
خداوند هستی و هم راستی | نخواهد ز تو کژی و کاستی | |
خداوند بهرام و کیوان و شید | ازویم نوید و بدویم امید | |
ستودن مر او را ندانم همی | از اندیشه جان برفشانم همی | |
ازو گشت پیدا مکان و زمان | پی مور بر هستی او نشان | |
ز گردنده خورشید تا تیره خاک | دگر باد و آتش همان آب پاک | |
بهستی یزدان گواهی دهند | روان ترا آشنایی دهند | |
ز هرچ آفریدست او بینیاز | تو در پادشاهیش گردن فراز | |
ز دستور و گنجور و از تاج و تخت | ز کمی و بیشی و از ناز و بخت | |
همه بینیازست و ما بندهایم | بفرمان و رایش سرافگندهایم | |
شب و روز و گردان سپهر آفرید | خور و خواب و تندی و مهر آفرید | |
جز او را مدان کردگار بلند | کزو شادمانی و زو مستمند | |
شگفتی بگیتی ز رستم بس است | کزو داستان بر دل هرکس است | |
سر مایهی مردی و جنگ ازوست | خردمندی و دانش و سنگ ازوست | |
بخشکی چو پیل و بدریا نهنگ | خردمند و بینادل و مرد سنگ | |
کنون رزم کاموس پیش آوریم | ز دفتر بگفتار خویش آوریم | |
چو لشکر بیامد براه چرم | کلات از بر و زیر آب میم | |
همی یاد کردند رزم فرود | پشیمانی و درد و تیمار بود | |
همه دل پر از درد و از بیم شاه | دو دیده پر از خون و تن پر گناه | |
چنان شرمگین نزد شاه آمدند | جگر خسته و پر گناه آمدند | |
برادرش را کشته بر بیگناه | بدشمن سپرده نگین و کلاه | |
همه یکسره دست کرده بکش | برفتند پیشش پرستار فش | |
بدیشان نگه کرد خسرو بخشم | دلش پر ز درد و پر از خون دو چشم | |
بیزدان چنین گفت کای دادگر | تو دادی مرا هوش و رای و هنر | |
همی شرم دارم من از تو کنون | تو آگهتری بیشک از چند و چون | |
وگرنه بفرمودمی تا هزار | زدندی بمیدان پیکار دار | |
تن توس را دار بودی نشست | هرانکس که با او میان را ببست | |
ز کین پدر بودم اندر خروش | دلش داشتم پر غم و درد و جوش | |
کنون کینه نو شد ز کین فرود | سر توس نوذر بباید درود | |
بگفتم که سوی کلات و چرم | مرو گر فشانند بر سر درم | |
کزان ره فرودست و با مادرست | سپهبد نژادست و کنداور است | |
دمان توس نامدار ناهوشیار | چرا برد لشکر بسوی حصار | |
کنون لاجرم کردگار سپهر | ز توس و ز لشکر ببرید مهر | |
بد آمد بگودرزیان بر ز توس | که نفرین برو باد و بر پیل و کوس | |
همی خلعت و پندها دادمش | بجنگ برادر فرستادمش | |
جهانگیر چون توس نوذر مباد | چنو پهلوان پیش لشکر مباد | |
دریغ آن فرود سیاوش دریغ | که با زور و دل بود و با گرز و تیغ | |
بسان پدر کشته شد بیگناه | بدست سپهدار من با سپاه | |
بگیتی نباشد کم از توس کس | که او از در بند چاهست و بس | |
نه در سرش مغز و نه در تنش رگ | چه توس فرومایه پیشم چه سگ | |
ز خون برادر بکین پدر | همی گشت پیچان و خسته جگر | |
سپه را همه خوار کرد و براند | ز مژگان همی خون برخ برفشاند | |
در بار دادن بریشان ببست | روانش بمرگ برادر بخست | |
بزرگان ایران بماتم شدند | دلیران بدرگاه رستم شدند | |
بپوزش که این بودنی کار بود | کرا بود آهنگ رزم فرود | |
بدانگه کجا کشته شد پور توس | سر سرکشان خیره گشت از فسوس | |
همان نیز داماد او ریونیز | نبود از بد بخت مانند چیز | |
که دانست نام و نژاد فرود | کجا شاه را دل بخواهد شخود | |
تو خواهشگری کن که برناست شاه | مگر سر بپیچد ز کین سپاه | |
نه فرزند کاوسکی ریونیز | بجنگ اندرون کشته شد زار نیز | |
که کهتر پسر بود و پرخاشجوی | دریغ آنچنان خسرو ماهروی | |
چنین است انجام و فرجام جنگ | یکی تاج یابد یکی گور تنگ | |
چو شد روی گیتی ز خورشید زرد | بخم اندر آمد شب لاژورد | |
تهمتن بیامد بنزدیک شاه | ببوسید خاک از در پیشگاه | |
چنین گفت مر شاه را پیلتن | که بادا سرت برتر از انجمن | |
بخواهشگری آمدم نزد شاه | همان از پی توس و بهر سپاه | |
چنان دان که کس بیبهانه نمرد | ازین در سخنها بباید شمرد | |
و دیگر کزان بدگمان بدسپاه | که فرخ برادر نبد نزد شاه | |
همان توس تندست و هشیار نیست | و دیگر که جان پسر خوار نیست | |
چو در پیش او کشته شد ریونیز | زرسپ آن جوان سرافراز نیز | |
گر او برفروزد نباشد شگفت | جهانجوی را کین نباید گرفت | |
بدو گفت خسرو که ای پهلوان | دلم پر ز تیمار شد زان جوان | |
کنون پند تو داروی جان بود | وگر چه دل از درد پیچان بود | |
بپوزش بیامد سپهدار توس | بپیش سپهبد زمین داد بوس | |
همی آفرین کرد بر شهریار | که نوشه بدی تا بود روزگار | |
زمین بندهی تاج و تخت تو باد | فلک مایهی فر و بخت تو باد | |
منم دل پر از غم ز کردار خویش | بغم بسته جان را ز تیمار خویش | |
همان نیز جانم پر از شرم شاه | زبان پر ز پوزش روان پر گناه | |
ز پاکیزه جان و فرود و زرسپ | همی برفروزم چو آذرگشسپ | |
اگر من گنهکارم از انجمن | همی پیچم از کردهی خویشتن | |
بویژه ز بهرام وز ریونیز | همی جان خویشم نیاید بچیز | |
اگر شاه خشنود گردد ز من | وزین نامور بیگناه انجمن | |
شوم کین این ننگ بازآورم | سر شیب را برفراز آورم | |
همه رنج لشکر بتن برنهم | اگر جان ستانم اگر جان دهم | |
ازین پس بتخت و کله ننگرم | جز از ترک رومی نبیند سرم | |
ز گفتار او شاد شد شهریار | دلش تازه شد چون گل اندر بهار | |
چو تاج خور روشن آمد پدید | سپیده ز خم کمان بردمید | |
سپهبد بیامد بنزدیک شاه | ابا او بزرگان ایران سپاه | |
بدیشان چنین گفت شاه جهان | که هرگز پی کین نگردد نهان | |
ز تور و ز سلم اندر آمد سخن | ازان کین پیشین و رزم کهن | |
چنین ننگ بر شاه ایران نبود | زمین پر ز خون دلیران نبود | |
همه کوه پر خون گودرزیان | بزنار خونین ببسته میان | |
همان مرغ و ماهی بریشان بزار | بگرید بدریا و بر کوهسار | |
از ایران همه دشت تورانیان | سر و دست و پایست و پشت و میان | |
شما را همه شادمانیست رای | بکینه نجنبد همی دل ز جای | |
دلیران همه دست کرده بکش | بپیش خداوند خورشیدفش | |
همه همگنان خاک دادند بوس | چو رهام و گرگین، چو گودرز و توس | |
چو خراد با زنگهی شاوران | دگر بیژن و گیو و کنداوران | |
که ای شاه نیکاختر و شیردل | ببرده ز شیران بشمشیر دل | |
همه یک بیک پیش تو بندهایم | ز تشویر خسرو سرافگندهایم | |
اگر جنگ فرمان دهد شهریار | همه سرفشانیم در کارزار | |
سپهدار پس گیو را پیش خواند | بتخت گرانمایگان برنشاند | |
فراوانش بستود و بنواختش | بسی خلعت و نیکوی ساختش | |
بدو گفت کاندر جهان رنج من | تو بردی و بیبهری از گنج من | |
نباید که بی رای تو پیل و کوس | سوی جنگ راند سپهدار توس | |
بتندی مکن سهمگین کار خرد | که روشنروان باد بهرام گرد | |
ز گفتار بدگوی وز نام و ننگ | جهان کرد بر خویشتن تار و تنگ | |
درم داد و روزیدهان را بخواند | بسی با سپهبد سخنها براند | |
همان رای زد با تهمتن بران | چنین تا رخ روز شد در نهان | |
چو خورشید بر زد سنان از نشیب | شتاب آمد از رفتن با نهیب | |
سپهبد بیامد بنزدیک شاه | ابا گیو گودرز و چندی سپاه | |
بدو داد شاه اختر کاویان | بران سان که بودی برسم کیان | |
ز اختر یکی روز فرخ بجست | که بیرون شدن را کی آید درست | |
همی رفت با کوس خسرو بدشت | بدان تا سپهبد بدو برگذشت | |
یکی لشکری همچو کوه سیاه | گذشتند بر پیش بیدار شاه | |
پس لشکر اندر سپهدار توس | بیامد بر شه زمین داد بوس | |
برو آفرین کرد و بر شد خروش | جهان آمد از بانگ اسپان بجوش | |
یکی ابر بست از بر گرد سم | برآمد خروشیدن گاو دم | |
ز بس جوشن و کاویانی درفش | شده روی گیتی سراسر بنفش | |
تو خورشید گفتی به آب اندر است | سپهر و ستاره بخواب اندر است | |
نهاد از بر پیل پیروزه مهد | همی رفت زین گونه تا رود شهد | |
هیونی بکردار باد دمان | بدش نزد پیران هم اندر زمان | |
که من جنگ را گردن افراخته | سوی رود شهد آمدم ساخته | |
چو بشنید پیران غمی گشت سخت | فروبست بر پیل ناکام رخت | |
برون رفت با نامداران خویش | گزیده دلاور سواران خویش | |
که ایران سپه را ببیند که چیست | سرافراز چندست و با توس کیست | |
رده برکشیدند زان سوی رود | فرستاد نزد سپهبد درود | |
وزین روی لشکر بیاورد توس | درفش همایون و پیلان و کوس | |
سپهدار پیران یکی چرپ گوی | ز ترکان فرستاد نزدیک اوی | |
بگفت آنک من با فرنگیس و شاه | چه کردم ز خوبی بهر جایگاه | |
ز درد سیاوش خروشان بدم | چو بر آتش تیز جوشان بدم | |
کنون بار تریاک زهر آمدست | مرا زو همه رنج بهر آمدست | |
دل توس غمگین شد از کار اوی | بپیچید زان درد و پیکار اوی | |
چنین داد پاسخ که از مهر تو | فراوان نشانست بر چهر تو | |
سر آزاد کن دور شو زین میان | ببند این در بیم و راه زیان | |
بر شاه ایران شوی با سپاه | مکافات یابی به نیکی ز شاه | |
بایران ترا پهلوانی دهد | همان افسر خسروانی دهد | |
چو یاد آیدش خوب کردار تو | دلش رنجه گردد ز تیمار تو | |
چنین گفت گودرز و گیو و سران | بزرگان و تیمارکش مهتران | |
سرایندهی پاسخ آمد چو باد | بنزدیک پیران ویسه نژاد | |
بگفت آنچ بشنید با پهلوان | ز توس و ز گودرز روشنروان | |
چنین داد پاسخ که من روز و شب | بیاد سپهبد گشایم دو لب | |
شوم هرچ هستند پیوند من | خردمند کو بشنود پند من | |
بایران گذارم بر و بوم و رخت | سر نامور بهتر از تاج و تخت | |
وزین گفتتها بود مغزش تهی | همی جست نو روزگار بهی | |
هیونی برافگند هنگام خواب | فرستاد نزدیک افراسیاب | |
کزایران سپاه آمد و پیل و کوس | همان گیو و گودرز و رهام و توس | |
فراوان فریبش فرستادهام | ز هر گونهای بندها دادهام | |
سپاهی ز جنگاوران برگزین | که بر زین شتابش بیاید ز کین | |
مگر بومشان از بنه برکنیم | بتخت و بگنج آتش اندر زنیم | |
وگر نه ز کین سیاوش سپاه | نیاساید از جنگ هرگز نه شاه | |
چو بشنید افراسیاب این سخن | سران را بخواند از همه انجمن | |
یکی لشکری ساخت افراسیاب | که تاریک شد چشمهی آفتاب | |
دهم روز لشکر بپیران رسید | سپاهی کزو شد زمین ناپدید | |
چو لشکر بیاسود روزی بداد | سپه برگرفت و بنه برنهاد | |
ز پیمان بگردید وز یاد عهد | بیامد دمان تا لب رود شهد | |
طلایه بیامد بنزدیک توس | که بربند بر کوههی پیل کوس | |
که پیران نداند سخن جز فریب | چو داند که تنگ اندر آمد نهیب | |
درفش جفا پیشه آمد پدید | سپه بر لب رود صف برکشید | |
بیاراست لشکر سپهدار توس | بهامون کشیدند پیلان و کوس | |
دو رویه سپاه اندر آمد چو کوه | سواران ترکان و ایران گروه | |
چنان شد ز گرد سپاه آفتاب | که آتش برآمد ز دریای آب | |
درخشیدن تیغ و ژوپین و خشت | تو گفتی شب اندر هوا لاله کشت | |
ز بس ترگ زرین و زرین سپر | ز جوشن سواران زرین کمر | |
برآمد یکی ابر چون سندروس | زمین گشت از گرد چون آبنوس | |
سر سروران زیر گرز گران | چو سندان شد و پتک آهنگران | |
ز خون رود گفتی میستان شدست | ز نیزه هوا چون نیستان شدست | |
بسی سر گرفتار دام کمند | بسی خوار گشته تن ارجمند | |
کفن جوشن و بستر از خون و خاک | تن نازدیده بشمشیر چاک | |
زمین ارغوان و زمان سندروس | سپهر و ستاره پرآوای کوس | |
اگر تاج جوید جهانجوی مرد | وگر خاک گردد بروز نبرد | |
بناکام میرفت باید ز دهر | چه زو بهر تریاک یابی چه زهر | |
ندانم سرانجام و فرجام چیست | برین رفتن اکنون بباید گریست | |
یکی نامداری بد ارژنگ نام | بابر اندر آورده از جنگ نام | |
برآورد از دشت آورد گرد | از ایرانیان جست چندی نبرد | |
چو از دور توس سپهبد بدید | بغرید و تیغ از میان برکشید | |
بپور زره گفت نام تو چیست | ز ترکان جنگی ترا یار کیست | |
بدو گفت ارژنگ جنگی منم | سرافراز و شیر درنگی منم | |
کنون خاک را از تو رخشان کنم | بوردگه برسرافشان کنم | |
چو گفتار پور زره شد ببن | سپهدار ایران شنید این سخن | |
بپاسخ ندید ایچ رای درنگ | همان آبداری که بودش بچنگ | |
بزد بر سر و ترگ آن نامدار | تو گفتی تنش سر نیاورد بار | |
برآمد ز ایران سپه بوق و کوس | که پیروز بادا سرافراز توس | |
غمی گشت پیران ز توران سپاه | ز ترکان تهی ماند آوردگاه | |
دلیران توران و کنداوران | کشیدند شمشیر و گرز گران | |
که یکسر بکوشیم و جنگ آوریم | جهان بر دل توس تنگ آوریم | |
چنین گفت هومان که امروز جنگ | بسازید و دل را مدارید تنگ | |
گر ایدونک زیشان یکی نامور | ز لشکر برارد به پیکار سر | |
پذیره فرستیم گردی دمان | ببینیم تا بر که گردد زمان | |
وزیشان بتندی نجویید جنگ | بباید یک امروز کردن درنگ | |
بدانگه که لشکر بجنبد ز جای | تبیره برآید ز پردهسرای | |
همه یکسره گرزها برکشیم | یکی از لب رود برتر کشیم | |
بانبوه رزمی بسازیم سخت | اگر یار باشد جهاندار و بخت | |
باسپ عقاب اندر آورد پای | برانگیخت آن بارگی را ز جای | |
تو گفتی یکی بارهی آهنست | وگر کوه البرز در جوشنست | |
به پیش سپاه اندر آمد بجنگ | یکی خشت رخشان گرفته بچنگ | |
بجنبید توس سپهبد ز جای | جهان پر شد از نالهی کر نای | |
بهومان چنین گفت کای شوربخت | ز پالیز کین برنیامد درخت | |
نمودم بارژنگ یک دست برد | که بود از شما نامبردار و گرد | |
تو اکنون همانا بکین آمدی | که با خشت بر پشت زین آمدی | |
بجان و سر شاه ایران سپاه | که بیجوشن و گرز و رومی کلاه | |
بجنگ تو آیم بسان پلنگ | که از کوه یازد بنخچیر چنگ | |
ببینی تو پیکار مردان مرد | چو آورد گیرم بدشت نبرد | |
چنین پاسخ آورد هومان بدوی | که بیشی نه خوبست بیشی مجوی | |
گر ایدونک بیچارهای را زمان | بدست تو آمد مشو در گمان | |
بجنگ من ارژنگ روز نبرد | کجا داشتی خویشتن را بمرد | |
دلیران لشکر ندارند شرم | نجوشد یکی را برگ خون گرم | |
که پیکار ایشان سپهبد کند | برزم اندرون دستشان بد کند | |
کجا بیژن و گیو آزادگان | جهانگیر گودرز کشوادگان | |
تو گر پهلوانی ز قلب سپاه | چرا آمدستی بدین رزمگاه | |
خردمند بیگانه خواند ترا | هشیوار دیوانه خواند ترا | |
تو شو اختر کاویانی بدار | سپهبد نیاید سوی کارزار | |
نگه کن که خلعت کرا داد شاه | ز گردان که جوید نگین و کلاه | |
بفرمای تا جنگ شیر آورند | زبردست را دست زیر آورند | |
اگر تو شوی کشته بر دست من | بد آید بدان نامدار انجمن | |
سپاه تو بییار و بیجان شوند | اگر زنده مانند پیچان شوند | |
و دیگر که گر بشنوی گفت راست | روان و دلم بر زبانم گواست | |
که پر درد باشم ز مردان مرد | که پیش من آیند روز نبرد | |
پس از رستم زال سام سوار | ندیدم چو تو نیز یک نامدار | |
پدر بر پدر نامبردار و شاه | چو تو جنگجویی نیاید سپاه | |
تو شو تا ز لشکر یکی نامجوی | بیاید بروی اندر آریم روی | |
بدو گفت توس ای سرافراز مرد | سپهبد منم هم سوار نبرد | |
تو هم نامداری ز توران سپاه | چرا رای کردی بوردگاه | |
دلت گر پذیرد یکی پند من | بجویی بدین کار پیوند من | |
کزین کینه تا زنده ماند یکی | نیاسود خواهد سپاه اندکی | |
تو با خویش وپیوند و چندین سوار | همه پهلوان و همه نامدار | |
بخیره مده خویشتن را بباد | بباید که پند من آیدت یاد | |
سزاوار کشتن هرآنکس که هست | بمان تا بیازند بر کینه دست | |
کزین کینه مرد گنهکار هیچ | رهایی نیابد خرد را مپیچ | |
مرا شاه ایران چنین داد پند | که پیران نباید که یابد گزند | |
که او ویژه پروردگار منست | جهاندیده و دوستدار منست | |
به بیداد بر خیره با او مکوش | نگه کن که دارد بپند تو گوش | |
چنین گفت هومان به بیداد و داد | چو فرمان دهد شاه فرخ نژاد | |
بران رفت باید ببیچارگی | سپردن بدو دل بیکبارگی | |
همان رزم پیران نه بر آرزوست | که او راد و آزاده و نیک خوست | |
بدین گفت و گوی اندرون بود توس | که شد گیو را روی چون سندروس | |
ز لشکر بیامد بکردار باد | چنین گفت کای توس فرخ نژاد | |
فریبنده هومان میان دو صف | بیامد دمان بر لب آورده کف | |
کنون با تو چندین چه گوید براز | میان دو صف گفت و گوی دراز | |
سخن جز بشمشیر با او مگوی | مجوی از در آشتی هیچ روی | |
چو بشنید هومان برآشفت سخت | چنین گفت با گیو بیدار بخت | |
ایا گم شده بخت آزادگان | که گم باد گودرز کشوادگان | |
فراوان مرا دیدهای روز جنگ | بوردگه تیغ هندی بچنگ | |
کس از تخم کشواد جنگی نماند | که منشور تیغ مرا برنخواند | |
ترا بخت چون روی آهرمنست | بخان تو تا جاودان شیونست | |
اگر من شوم کشته بر دست توس | نه برخیزد آیین گوپال و کوس | |
بجایست پیران و افراسیاب | بخواهد شدن خون من رود آب | |
نه گیتی شود پاک ویران ز من | سخن راند باید بدین انجمن | |
وگر توس گردد بدستم تباه | یکی ره نیابند ز ایران سپاه | |
تو اکنون بمرگ برادر گری | چه با توس نوذر کنی داوری | |
بدو گفت توس این چه آشفتنست | بدین دشت پیکار تو با منست | |
بیا تا بگردیم و کین آوریم | بجنگ ابروان پر ز چین آوریم | |
بدو گفت هومان که دادست مرگ | سری زیر تاج و سری زیر ترگ | |
اگر مرگ باشد مرا بیگمان | بوردگه به که آید زمان | |
بدست سواری که دارد هنر | سپهبدسر و گرد و پرخاشخر | |
گرفتند هر دو عمود گران | همی حمله برد آن برین این بران | |
ز می گشت گردان و شد روز تار | یکی ابر بست از بر کارزار | |
تو گفتی شب آمد بریشان بروز | نهان گشت خورشید گیتی فروز | |
ازان چاک چاک عمود گران | سرانشان چو سندان آهنگران | |
بابر اندرون بانگ پولاد خاست | بدریای شهد اندرون باد خاست | |
ز خون بر کف شیر کفشیر بود | همه دشت پر بانگ شمشیر بود | |
خم آورد رویین عمود گران | شد آهن به کردار چاچی کمان | |
تو گفتی که سنگ است سر زیر ترگ | سیه شد ز خم یلان روی مرگ | |
گرفتند شمشیر هندی بچنگ | فرو ریخت آتش ز پولاد و سنگ | |
ز نیروی گردنکشان تیغ تیز | خم آورد و در زخم شد ریز ریز | |
همه کام پرخاک و پر خاک سر | گرفتند هر دو دوال کمر | |
ز نیروی گردان گران شد رکیب | یکی را نیامد سر اندر نشیب | |
سپهبد ترکش آورد چنگ | کمان را بزه کرد و تیغ خدنگ | |
بران نامور تیرباران گرفت | چپ و راست جنگ سواران گرفت | |
ز پولاد پیکان و پر عقاب | سپر کرد بر پیش روی آفتاب | |
جهان چون ز شب رفته دو پاس گشت | همه روی کشور پر الماس گشت | |
ز تیر خدنگ اسپ هومان بخست | تن بارگی گشت با خاک پست | |
سپر بر سر آورد و ننمود روی | نگه داشت هومان سر از تیر اوی | |
چو او را پیاده بران رزمگاه | بدیدند گفتند توران سپاه | |
که پردخت ماند کنون جای اوی | ببردند پرمایه بالای اوی | |
چو هومان بران زین توزی نشست | یکی تیغ بگرفت هندی بدست | |
که آید دگر باره بر جنگ توس | شد از شب جهان تیره چون آبنوس | |
همه نامداران پرخاشجوی | یکایک بدو در نهادند روی | |
چو شد روز تاریک و بیگاه گشت | ز جنگ یلان دست کوتاه گشت | |
بپیچید هومان جنگی عنان | سپهبد بدو راست کرده سنان | |
بنزدیک پیران شد از رزمگاه | خروشی برآمد ز توران سپاه | |
ز تو خشم گردنکشان دور باد | درین جنگ فرجام ما سور باد | |
که چون بود رزم تو ای نامجوی | چو با توس روی اندر آمد بروی | |
همه پاک ما دل پر از خون بدیم | جز ایزد نداند که ما چون بدیم | |
بلشکر چنین گفت هومان شیر | که ای رزم دیده سران دلیر | |
چو روشن شود تیره شب روز ماست | که این اختر گیتی افروز ماست | |
شما را همه شادکامی بود | مرا خوبی و نیکنامی بود | |
ز لشکر همی برخروشید توس | شب تیره تا گاه بانگ خروس | |
همی گفت هومان چه مرد منست | که پیل ژیان هم نبرد منست | |
چو چرخ بلند از شبه تاج کرد | شمامه پراگند بر لاژورد | |
طلایه ز هر سو برون تاختند | بهر پردهای پاسبان ساختند | |
چو برزد سر از برج خرچنگ شید | جهان گشت چون روی رومی سپید | |
تبیره برآمد ز هر دو سرای | جهان شد پر از نالهی کر نای | |
هوا تیره گشت از فروغ درفش | طبر خون و شبگون و زرد و بنفش | |
کشیده همه تیغ و گرز و سنان | همه جنگ را گرد کرده عنان | |
تو گفتی سپهر و زمان و زمین | بپوشد همی چادر آهنین | |
بپرده درون شد خور تابناک | ز جوش سواران و از گرد و خاک | |
ز هرای اسپان و آوای کوس | همی آسمان بر زمین داد بوس | |
سپهدار هومان دمان پیش صف | یکی خشت رخشان گرفته بکف | |
همی گفت چون من برایم بجوش | برانگیزم اسپ و برارم خروش | |
شما یک بیک تیغها برکشید | سپرهای چینی بسر در کشید | |
مبینید جز یال اسپ و عنان | نشاید کمان و نباید سنان | |
عنان پاک بر یال اسپان نهید | بدانسان که آید خورید و دهید | |
بپیران چنین گفت کای پهلوان | تو بگشای بند سلیح گوان | |
ابا گنج دینار جفتی مکن | ز بهر سلیح ایچ زفتی مکن | |
که امروز گردیم پیروزگر | بیابد دل از اختر نیک بر | |
وزین روی لشکر سپهدار توس | بیاراست برسان چشم خروش | |
بروبر یلان آفرین خواندند | ورا پهلوان زمین خواندند | |
که پیروزگر بود روز نبرد | ز هومان ویسه برآورد گرد | |
سپهبد بگودرز کشواد گفت | که این راز بر کس نباید نهفت |